خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام

مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد

مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده

هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/

ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/

دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11

داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد

دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر روندیم! و ساعت 4 بود که رسیدیم دم در بیمارستان

از گل فروشی نزدیک بیمارستان ی سبد گل سفید و بنفش (رنگ مورد علاقه خواهرم )

خریدیم و یواشکی رفتیم در زدیم رفتیم تو اتاق

انتظار نداشتن اون ساعت برسیم :) بابام پاشو گذاشته بود رو گاز و اکثر طول مسیر رو با

سرعت غیر مجاز طی کردیم  :))) دیگه خواهرم کلی ذوق کرد

پسرشو دیدممممم

کوچولو

عزیز

معصوم

گل

نمیدونید چقدر پسرمون عزیز و نازه که

واااای خدا خیلی جیگره

خییییلییییی خییییلییییی  ❤

خدا حفظش کنه ، زیر سایه پدر مادرش :)

 

همچنین همه بچه ها . امیدوارم دل همه آدمها شاد باشه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها