دیشب با مامانم بحثم شد و از سر شب تا حدود ساعت 2 بعد از نصف شب داشتم گریه میکردم

صبح بعد اینکه بابام رفت سر کار دعوا شدت بیشتری گرفت به شکلی که حرفهایی که تا حالا از مامانم

نشنیده بودم ، شنیدم ! هرچی دلش خواست بهم فحش داد ، بابت چی ؟ بایت اینکه بهم گفت باید

درس خوندن واسه ارشد رو شروع کنم ، منم گفتم قصد ندارم ارشد بخونم ، هنر کنم همین لیسانسو

بگیرم  . بعد حرف رسید به جایی که من گفتم همه چیزو شماها واسم انتخاب کردید من دوست

نداشتم این رشته رو بخونم و شماها مجبورم کردید برم بخونم .


خب خیلی اذیت شدم بابت فحش هایی که شنیدم ، دلیلش هم این بود که اولین بار بود مامانم اون

مدلی باهام حرف میزد ، نسبت به فحش دادن بابام عادت کردم حتی بعضی وقتها خنده م میگیره به

حرفهاش ولی در مورد مامانم چون انتظار نداشتم شدت ضربه چند برابر بود و بیشتر از چیزی که فکر

میکردم خوردم کرد .


مامانم چند بار تکرار کرد که کلی پول خرجم کرده و من هیچ گهی نشدم

منم چندین بار خورد شدم و واسه خودکشی مصمم تر

من نمیدونم مامانم دقیقا کدوم خرج رو میگه ؟ چند جلد کتاب کنکور ؟ کلاسهایی که سرجمع 5 میلیون

هم نشدن ؟ خرج و شهریه دانشگاه ؟ خب همه مردم این پولا رو میدن ، همه واسه کنکور بچه هاشون

خرج میکنن ، همه خرج دانشگاه میدن ،  خرج اضافه ای شاید من نسبت به بقیه داشتم 3 میلیون

پول دوربین عکاسی بوده که با کلی گریه و التماس واسم خریدن .

یعنی واقعا همه خانواده ها اینقدر واسه پولی که دادن چرتکه میندازن؟ یا مثلا بچه های مردم دقیقا چه

گهی شدن که من نشدم ؟ تو فامیل ما تنها آدمهایی که تا دکترا درس خوندن پسر داییم و یکی از دایی

هام بوده، بقیه معمولی لیسانس یا کمتر . مامانم ی جوری بهم فحش میداد انگار ننگ واسش به بار

آوردم ، میدونی حق مامان من دختری بود که همه غلطی بکنه و از شدت سلیطه گری کسی نتونه

بهش چیزی بگه ، یا دختری مث دختر های همکلاسم ، چادری و محجب ولی زیر اون چادر من میدونم

چه غلطا میکنن . حالم از خودم به هم میخوره که خطا نکردم ، که این همه مطیع بودم و حالا اینجوری

داغون شدم .


روح و روانم صد پله از قبل بدتر شده ، ضربه ی امروز بدجوری خوردم کرده

حالا علاوه بر بابام از مامانمم متنفرم

در حال حاضر تنها آرزوم اینه که بمیرم

روز و شب دعا میکنم که خدا قسمت مامان بابام بکنه که منو خاک کنن

واسم سیاه بپوشن و آشنا و غریبه واسه از دست رفتن دختر جوون مجردشون واسشون دلسوزی کنن

آرزومه مردن منو ببینن

هیچ انگیزه ای واسه ادامه دادن زندگیم ندارم

بیشتر از حد تصور روح و روان خورد شده ای دارم .

قرار فردا صبح با دوستم رو کنسل کردم و در مورد رفتن به کارگاه شعر هنوز تصمیم نگرفتم

بی حد و اندازه حالم بده  


مشخصات

آخرین جستجو ها