تمام اتفاقات روز بازدید از نمایشگاه کتاب به صورت خیلی دقیق با جزییات!
خب صبح خیلی زود با بابام از خونه بیرون زدیم و رفتیم سراغ دوستم
با هم راه افتادیم و رفتیم محل معهود ، اونجا سوار اتوبوس های دانشگاه شدیم و با تاخیر 1 ساعته !
راه افتادیم به سمت تهران ، 2 تا دختر خیلی باحال تو اتوبوس بودن که کلی کنارشون خندیدیم
ماشین دانشگاه اسکانیا بود از این صندلی معمولی ها ! رسما دهنمون سرویس شد! واقعا جا
نداشتیم با خیال راحت لم بدیم و تا خود تهران بخوابیم! نزدیک های تهران که بودیم شروع کردم
آرایش کردن ، البته نه در اون حد آرایش عروس که دیشبش اینجا گفتم ها مث همیشه ام فقط
یه خط چشم بهش اضافه شد ، بعد از مدت ها چتری هامو به یک سمت شونه کردم و مقدار کمی از
پیشونیم رو پوشوند، دوستم که منو فقط با موهای بالا داده شده زیر مقنعه دیده بود کلی ذوق زده
شد و گفت خیلی بهت میاد :) همون روسری آبی و سورمه ای رو که واسه رفتن به نمایشگاه خریده
بودم رو پوشیدم و ظاهرم رو واسه دیدن مستر شین آماده کردم . یه مسیری رو نیاز بود با مترو بریم
رفتیم و ایستگاهی که پیاده شدیم دوستم با دوست پسرش قرار داشت و از اون به بعد 3 تایی شدیم
و رسیدیم نمایشگاه و با هم رفتیم انتشارات دانشگاهی، قبلش من با مستر حرف زدم و قرار شد بعد
اینکه نشر های دانشگاهی خریدمو کردم ببینمش ، سریع خریدهامو انجام دادم و از دوستم اینا ! جدا
شدم و رفتم سمت نشر های عمومی ، باز با مستر تلفنی صحبت کردم که پیداش کنم ،
همون موقع بود که یکی از استاد های زیست دوران کنکورم رو دیدم ! واقعا عجیب بود تو تهران شهر
به اون بزرگی و نمایشگاه به اون شلوغی آدم آشنا ببینه ! رفتم پیشش و بهش سلام کردم و گفت
خیلی از دیدار دوباره م خوشحال شده !
خب بذارید یه چیزی دیگه اینجا اضافه کنم : مستر و هم دانشگاهی هاش با هم یه گروه فرهیخته طور
دارن، جلساتی شبیه به همون کارگاه شعر ما برگزار میکنن و خبرنگار و شاعر و نویسنده تو جمعشون
هست در حقیقت قرار بود من گروهشون رو ببینم نه فقط مستر رو .
پیداش کردم و دیدم تنهاست، پشت به من ایستاده بود و داشت دور و برش رو با نگاه دقیق کنکاش
میکرد که یکباره گفتم سلام، برگشت و با خوش رویی جوابمو داد و احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت
و گفت که خوش حاله منو میبینه ، روم نشد بپرسم پس دوستات کجان ؟ چند دقیقه بعد گفت که
ما زیاد بودیم ولی بچه ها پراکنده شدن حالا باز میان همو ببینیم، بعد رفتیم راهرویی که انتهاش دو تا
از همگروهی هاش بودن ، باهاشون سلام و احوال پرسی کردم و گفتم که از آشناییتون خوشحالم
دختر ه چقدر به دلم نشست ، پسر عه تو یکی از دانشگاه های خفن تهران مهندسی میخوند و به
واسطه ی مستر شین که دوستای قدیمی هم بودن عضو گروه کتابخونی شون شده بود
بعد از اون دو تا جدا شدیم و توی راهرو های نشر عمومی قدم زدیم . رفتم نشر کوله پشتی و اونجا
دو تا کتاب ما همه باید فمنیست باشیم و کلاه رئیس جمهور رو خریدم و باز قدیم زدیم توی راهرو ها
و حرف زدیم ، تماما پیرامون کتاب و نشر ها و ترجمه ها و افرادی که صرفا به خاطر تبلیغ تو فضای
مجازی معروف شدن و جشن امضاهایی یا جمعیت های بسیار زیاد برگزار کردن بود ، صحبت ها اطراف
موضوعات کتابهای خارجی میگشت و به شعر های داخلی میرسید ، رفتیم انتشارات سوره ی مهر و
از اونجا آخرین کتاب فاضل نظری رو گرفتم ،
+اونجا تو صف صندق بودیم که پول کتاب رو حساب کنم ، همچنان داشتیم با مستر حرف میزدیم و
من میگفتم اینستا خوب نیس واسه همین من از ایسنا رفتم و داشتم دلیلهامو میگفتم و مستر
مخالفت کرد و گفت "من آدمهای خیلی خوبی تو اینستا پیدا کردم ، مثلا شما !" قند تو دلم آب
کردن انگار
بعدش رفتیم نشر پوینده و اونجا آثار صالح اعلا رو داشت ، مستر دو تا کتاب برداشتو حساب کرد و کمی
که قدم زدیم یکیش رو داد به من و گفت که این یه هدیه س به شما ، خیلی خوب بود ، خیلی زیاد ،
خیلی بهم چسبید، کلی ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم و از این چیزا ، بعد باز قدم
زدیم ادامه ی حرف های قبل رو گفتیم که دوستای مستر زنگ زدن که همدیگه رو پیدا کنیم ، سه نفر
دیگه از همون گروه کتابخونی رو دیدیم و رفتیم توی چمنها نشستیم و صحبت کردیم و با هم بیشتر
آشنا شدیم همون موقع ها بود که همون دختر و پسری که اول دیدیم به جمعمون اضافه شدن ، خیلی
خوب بود ، واقعا مصاحبت خوبی بود ، واقعا بعد یه عکس دسته جمعی گرفتیم و دوباره اون بچه ها از ما
جدا شدن و ما رفتیم سمت نشر های خارجی و بعد هم کودک و نوجوان ، اونجا هم قدم زدیم و حرف
زدیم ، بیشتر راجع به ارشد خوندن ادامه تحصیل ، مستر همین امسال آخر خرداد امتحان داره و میگفت
داره میخونه واسه اینکه بازم تهران قبول بشه ، (حالا داستان ارشد خوندن من که خیلی جالبه و پیچ و
خم زیادی داره و سر فرصت واستون میگم چه ها شده ) منم از ارشد خوندن گفتم ، ولی نه تمام ماجرا
ها رو ، فقط قسمت آخر که یکی از استاد هام نظرمو عوض کرده و قصد خوندنش رو دارم .
بعد زنگ زدم به دوستم و ساعت نزدیک زمانی بود که میبایست برگردیم سمت اتوبوس دانشگاه
دیگه از مستر تشکر کردم بایت هدیه ش ، و گفتم که خوش حال شدم از اینکه دیدمش و امروز بهم
خوش گذشت عه بعد دوستم رو پیدا کردم و با دوست پسرش رفتیم سوار مترو بشیم واسه برگشت
تو راه برگشت یه خانم خیلی مهربون تو مترو بود که کتابهامو واسم نگه داشت و بعد که میخواست
پیاده بشه جاشو داد به من که بشینم واقعا خسته بودم .
دیگه رسیدیم به محل اتوبوس و دوس پسر دوستم ماشین گرفت ک برگرده و ما هم اتوبوس دانشگاه
رو پیدا کردیم و سوار شدیم و همه چیز رو با جزییات واسه دوستم گفتم :)
تو راه برگشت چند تا از دخترایی که همراهمون بودن گفتن که اصن نمایشگاه نبودن:))) ایول دمشون
گرم ! چند تاشون رفته بودن کاخ گلستان و چند تا دیگه رفته بودن تجریش خرید !
خاطرم هست پارسال هم 13 ام بود که رفتم نمایشگاه !
خیلی تجربه ی خوبی بود
خیلی
درباره این سایت