از اول هفته تا خود دیشب مشغول عروسی رفتن بودیم ! باورتون میشه ؟

عجیب تزش اینجاس که برخلاف دفعه های قبلی که تماما در حال ناله و اعتراض بودم این بار بدون

شکایت و ناراحتی و غصه و اعصاب خوردی مهیا میشدم واسه مراسم ها :) و تو شب های متوالی

جشن از ته قلبم خوشحال بودم و خودم مطمئن بودم از اینکه خنده هام تصنعی نیس :) تا تونستم

رقصیدم و خوش بودم :) اون وسط ها هم خدا رو شکر میکردم واسه حال خوبم ، و دعا میکردم در حق

دکتر میم واسه اینکه کمکم کرد و کمکم میکنه و تماما بهم انرژی میده :)

 

از درس خوندنم تو مرداد راضی ام ، ولی از خودم انتظار دارم تو شهریور حجم بیشتر و با نظم بیشتری

بخونم ، امیدوارم بتونم :)

این چند روز ی قسمت خوبش این بود که خواهرم و داییم اینا اومده بودن شهرمون و خونه مون بودن و

چهارشنبه هم دختر داییم رو بردم کارگاه شعر :) ، انقدر از جو و جمع کارگاه خوشش اومده بود که حد

نداشت میگفت از این به بعد واسه چهارشنبه ها میاد شهر ما که با هم بریم کارگاه :)

 

دیگه چی بگم واستون ؟؟؟ حرف خاصی نمونده :) فقط بگم :

نذارید عمرتون تو آتیش افسردگی بسوزه

خجالت نکشید

برید پیش روانپزشک

و مشکلتون رو درمان کنید :)

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها