خب گفتم واستون یه استاد بی. دست ما رو گذاشته تو حنا و تکلیف کارآموزی هامونو مشخص نمیکنه دیگه ؟
منم خواستم از این هفته که کلا خالی ام استفاده کنم و چند تا شیفت پر کنم . خب سرپرستار بخشمون
خیلی ماهه ، خیلی خانومه که با من همکاری کرد و اجازه داد این هفته رو برم . از یکشنبه تا خود امروز سر
کار بودم ، یکشنبه عصر و بقیه شیفتها صبح . شیفت صبح خیلی سنگینه ، خیلی کارهاش نسبت به عصر
بیشتره ، منم واقعاااا خسته میشدم . ولی چاره ای نبود و رفتم ، صبح ها میرفتم سر کار و ظهر میامدم خونه
و ناهار میخوردم و بعدش ازخستگی بیهوش میشدم تا 7 یا 8 عصر ، اصلا نمیفهمیدم چه جوری خوابم میبره و
انقدر خوابم عمیق میشد که وقتی بیدار میشدم کلی فکر میکردم الان صبحه ؟ شبه ؟ من کجام ؟ :/
و این هفته متاسفانه هیچ درسی نخوندم ، خب این باعث شده در مورد ادامه دادن کاردانشجوییم تردید کنم .
تو این هفته قبل خوابم کتاب "پیکر فرهاد اثر عباس معروفی" رو میخوندم و خواب هام مجموعه اوهامی از
شخصیتهای کتاب و مریضها و همکارهام بود ، مثلا خواب میدیدم تو کافه فردوسی در حالی که در جستجوی
رگ تو دست یکی از مریضها هستم !!! چشمم می افته به زن راوی کتاب ! و همکار بامزه و تپلم صدام میکنه
خانوم فلانی نمونه ه و CBC تخت 10 رو زدم تو سیستم سریع آماده ش کن بفرستش :/ !!!!! :))))))
(CBC : شمارش سلولهای خون / یکی از آزمایشهای روتین مریضها بدو پذیرش ،نمونه ه هم روتین همه بخشها نیس )
همکارام خوبن خدا رو شکر ، تجربه و جسارت رگ گیری تنها رو پیدا کردم ، دستم میلرزه هنوز ولی خیلی از قبل بهترم
دقیق بخوام براتون بنویسم غصه میخورید ، من تو دل غم و غصه کار میکنم ، جایی که دیگه آخر خط زندگیهاست .
براتون بگم از پسر متولد 74 مبتلا به استئوسارکوم (سرطان استخوان ) که نمیتونم از غصه تو چشم خودش
و پدرش نگاه کنم ؟ به باباش فکر میکنم و تو دلم میگم این پسری که واسش 24 سال زحمت کشیدی فوق
فوقش 1 سال دیگه مهمونته و راه نفسم بسته میشه و .بعد میگم خدا هست ، خدا حواسش هست .
بعد هزار تا سوال دیگه تو سرم ردیف میشه و به حال جنون که رسیدم یهو بیخیال این فکر و خیالها میشم .
یه روز از محل کارم یه پست پیامکی فرستادم ولی نمیدونم چرا بیان ثبتش نکرد :/
18 ام یه امتحان عملی دارم که هیچ کدوم از پروسیجرهاشو تا حالا 1 بار هم تمرین نکردم :/
فردا بیکارم :))))))) هم صبح هم عصر (استیکر قر کمر :) )
+++بهم میگه اون بازیگره رو میبینم یاد تو می افتم ، با ذوق میگم کییییییی؟ آدرس یه سری فیلم
خز و خیل رو میده قیافه م تو هم کشیده میشه و میگم من که نفهمیدم کیو میگی اسمشو بگو
آدرس فیلم نده ، کلی فکر میکنه میگه "نگار نمیدونم چی" تو ذهنم میگردم دنبال بازیگر های با اسم
نگار و بعد هی میپرسم فلانی تو اون فیلم ؟ میگه نه نه ، همون که تو فیلم یه سال ماه رمضان
میخواست بره ایتالیا ://// مگه تو فیلمهای ماه رمضان همه معنوی نمیشدن ؟ :))))) آخرش میگرده
یه عکس پیدا میکنه میگه این این ، اینو میگم ! میگم این که حدیث میر امینی عه ، نگارو از کجا آوردی ؟
میگه حالا همینو میگفتم ، با دقت عکسو نگا میکنم میگم واقعا کجای من شبیه اینه آخه ؟ میگه تمام
حالت هات ، خندیدن ، اخم کردن ، عصبانی و ناراحت شدنت .
درباره این سایت