به تاریخ سه شنبه، 24 اردیبهشت
این پست بیشترش مکالمات بی مزه ی من و استاد عشق عه و شما اصلا مجبور نیستید بخونیدش :)
ساعت آخر کلاسمون تشکیل نشد ، از دانشگاه رسیدم مرکز شهر ، میخواستم برم یه کتاب بخرم
واسه ارشد هم خلاصه درس داره و هم تست ، بچه هایی ک همراهم بودن رو پیچوندم و رفتم
کتابفروشی ، اونجا داشتم کتاب رو بررسی میکردم ، بعد یه مشاور هم اونجا بود داشتم با اون حرف
میزدم در مورد انتخاب منابع و درس خوندن که دیدم مشاور بلند شد و گرم با یه نفر سلام علیک کرد
برگشتم دیدم ااااااا این که استاد عشق خودمونه. . کلی خوشحال شدم سلام علیک کردم و کلی
حرف زدیم و خندیدیم .
گفت اااا پس بالاخره تصمیم گرفتی ارشد بخونی اره ؟خب حالا کدوم گرایش رو میخوای بری ؟گفتم
هیچ فرقی نداره فقط تهران باشه ، میگفت اااا حالا چرا تهران ؟ تهران خبریه ؟ گفتم نه دوست دارم
برم تهران ، گفت حالا ک رفتی 2 ترم تو خوابگاه دهنت سرویس شد :/ حالت جا میاد گفتم نههههه
برم تهران واسم خونه میگیرن ، گفت اوووه دیگه بدتر :/
در مورد کتاب راهنماییم کرد ،داشت در مورد کتاب های روانپرستاری میگفت که گفتم اینا رو دارم گفت
اه اه میدونستم تو عشق روانی ، چقدرم که من از روان بدم میاد بعد ی نگا تاسف بار و دلقک وار به من
انداخت و ادامه حرفهاشو گفت .
بعد حرف رسید به نمایشگاه کتاب و کتاب خوندن و کتاب خریدن ، استاد
عشق رو به مشاور کرد و گفت این خانوم از اون کتابخون هاس ، از اونا ک یه روز کتاب نبینه حالش بد
میشه ، بعد رو کرد به من و گفت اون مدرک HIV رو گرفتی ؟ منظورش همون TTC بود البته
براش موضوع TTC و آموزشگاه جدید رو توضیح دادم ، شروع کرد حرف زدن از یه معلم زبان تو شهرمون
که 17 سال آمریکا بوده بعد میگفت واسمون با لهجه ی ایالات مختلف هم حرف میزده بعد میگفته اینا
مث کاشونی ها اینو اینجوری میگن ، مث لر ها فلان کلمه رو اینجوری میگن و بعد میگفت بهش گفتیم
لامصب به ما همون مدل اصلی رو درس بده نمیخواد اینجوری دل بسوزونی
واسش از نمایشگاه کتاب گفتم و اینکه تونستم یه گروه خبرنگار (همون مستر شین و دوستان) رو ببینم
و اینکه خیلی بهم خوش گذشتهالبته جزئیات بیشتری ندادمگفت چند تا کتاب خوب تو مایه
های 4 اثر فلورانس و اینا بهم معرفی کن ، گفتم استاد این کتابها رو روانشناس ها هم قبول ندارن
بهشون میگن کتاب زرد یا بازاری ، خندید گفت خب از اون بنفش ها معرفی کن
کتابی ک در حال خوندنش هستم رو نشونش دادم و توضیح دادم که جلد اولش چی بوده و اینها، کتابو
از دستم گرفت و گفت ببین به جا لوازم آرایش تو کیفش چی داره بعد کتابو باز کرد و نشانگری که
بین صفحه هاش بود رو دید ، یه نشانگر که خودم قبلا اون موقع ها که وقتم آزاد بود درست کرده بودم
ایده ش رو از رنگی رنگی گرفته بودم و روش یه دختر بامزه نقاشی کرده بودم ، نشانگر رو ک دید گفت
اینو از رو انداختی کشیدی اره ؟ گفتم نه آخه اون چیه که از رو انداختن بخواد استاد ؟ گفت آخه من
نکه هیچ استعدادی ندازم فک میکنم همه اینجورین بعد کلی نشانگر رو تو دستش چرخوند و نگاش
کرد و ذوقش رو کرد و گفت خیلی خوشگله چند تا پسرونه ش رو درست کن واسه من بیار
میخواستم پول کتابو حساب کنم واسه اولین بار تو کارتم پول نبود و میخواستم نقد بدم ، فروشنده
خورد نداشت بقیه 50 تومن بهم بده گفت برو بیرون خوردش کن ، استاد عشق گفت مگه کارت اعتباری
نداری ؟ منم حسنک راستگو گفتم چرا ولی پول توش نیس :/ گفت آخ چ صادقه
خلاصه که استاد رو دیدم و روزم رو ساخت :)
صبح که میخواستم برم دانشگاه ، خودمو تو آینه نگا کردم و گفتم بیخیال کی حال داره آرایش کنه
مگه سگ میخواد منو ببینه که آرایش کنم ؟ یه رژ لب کم رنگ زدم و از خونه زدم بیرون و تو راه برگشت
کائنات همه چیز رو ردیف کردن که استاد عشق رو ببینم حالا روزهایی که یه کرم میزنم و ریمل
میزنم و رژ لب مرتب میزنم و کلا به خودم میرسم سگم نمیبینم :/ چه وضعشه واقعا ؟ :/
درباره این سایت