گزارش زنده ی یک زندگی



دیروز نزدیک به ساعت معهود مصاحبه بود که بهم زنگ زدن گفتن مدیر آموزشگاه کار داشت رفت

امروز نیا و فردا عصر بیا :/ منم ناچار پذیرفتم

امروز راس ساعت 6 رفتم تو اتاق مدیر آموزشگاه واسه مصاحبه

و

رد شدم

تمام

از آموزشگاه که اومدم بیرون حالم خیلی بد بود ، کلی پیاده رفتم و رسیدم به یکی از کتابفروشی

های معروف شهرمون، اونجا داشتم خفه میشدم از غصه زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که

اگه ممکنه ببینمش ولی اون با مامانش بیرون بود و نمیتونست بیاد بشینه پای چیز ناله های من .

تو کتابفروشی کلی چرخ زدم و قیمت هر کتابی رو میدیدم برق از سرم میپرید. .

آخر سر چشمم افتاد به جلد دوم کشتن مرغ مینا

شگفت زده برش داشتم و خریدمش

اومدم بیرون و کلی پیاده رفتم

واقعا حالم خوب نبود

وااااقعا

کلی خودمو فحش دادم که اصن مرض داشتی رفتی دنبال ttc ؟ آخه تو خیلی وقت آزاد داری ؟؟؟


کارگاه شعرم که نرفتم


تازه داشت ی کم حالم خوب میشد این رد شدن اومد گند زد توش :/



دیروز نزدیک به ساعت معهود مصاحبه بود که بهم زنگ زدن گفتن مدیر آموزشگاه کار داشت رفت

امروز نیا و فردا عصر بیا :/ منم ناچار پذیرفتم

امروز راس ساعت 6 رفتم تو اتاق مدیر آموزشگاه واسه مصاحبه

و

رد شدم

تمام

از آموزشگاه که اومدم بیرون حالم خیلی بد بود ، کلی پیاده رفتم و رسیدم به یکی از کتابفروشی

های معروف شهرمون، اونجا داشتم خفه میشدم از غصه زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که

اگه ممکنه ببینمش ولی اون با مامانش بیرون بود و نمیتونست بیاد بشینه پای چیز ناله های من .

تو کتابفروشی کلی چرخ زدم و قیمت هر کتابی رو میدیدم برق از سرم میپرید. .

آخر سر چشمم افتاد به جلد دوم کشتن مرغ مینا

شگفت زده برش داشتم و خریدمش

اومدم بیرون و کلی پیاده رفتم

واقعا حالم خوب نبود

وااااقعا

کلی خودمو فحش دادم که اصن مرض داشتی رفتی دنبال ttc ؟ آخه تو خیلی وقت آزاد داری ؟؟؟


کارگاه شعرم که نرفتم


تازه داشت ی کم حالم خوب میشد این رد شدن اومد گند زد توش :/



وای که من چقدر دلم میخواد از این استادمون و این کارآموزی خون واستون بنویسم


از اینکه چقدر روحیاتم عوض شده و حتی تو این کارآموزی هدفهام هم تغییر کرده


اینکه یه آدم عشق چه جوری میتونه با رفتارش مسیر زندگی آدمو عوض کنه


امروز عصری مصاحبه دارم

واسه دوره ی ttc

چیزی که مدت ها منتظرش بودم


امتحانمو بدم میام واستون مینویسم و این دفعه عین دفعات قبل نیس که بگم بنویسم و بعد خبری

ازم نشه ، این بار واقعیه :)

واسم دعا کنیم مصاحبه رو قبول شم .

ممنون


هفته ی گذشته ، همون طور که شرح دادم هفته ی پر تنشی بود

ا.د رو هم نتونستم ببینم (البته این اصلا جز تنش ها به حساب نمیاد)

روز جمعه و شنبه کارآموزی خون لانگ داشتیم

کارآموزی خون تو بخش انکولوژی برگزار میشه ، خب دیدن آدمهای مبتلا به سرطان و روز به روز آب

شدنشون واقعا سخته . اینکه تو هر روز و هر شیفتی که ما انکولوژی بودیم ، فوتی هم داشتیم

فشار روانی رو بیشتر میکرد ، ولی خب استاد عشق این کارآموزی باعث شد من به بخش انکولوژی

به یکی از گزینه هام واسه کارکردن فکر کنم .

اینم اضافه کنم ، این بیمارستانی که الان میریم تا حالا نرفته بودیم و فضا از هر لحاظ واسمون جدید عه.


حالا چرا به این استاد عه میگم عشق ؟ چون کلییییییی اطلاعات تئوری داره و کلی هم عملی ، هر جا

که بقیه نمیدونن باید چ کار کنن میگن از فلانی (استاد ما ) بپرسید ، این استاد عشق اطلاعات تئوری

رو خیلی هم عالی منتقل میکنه و مهم تر از همه ی اینا ذره ای غرور نداره ، خودشو نمیگیره ، قیافه

نمیاد ، زور نمیگه ، و از همه جذاب تر که خیلی فان عه :) اینقدر چرت و پرت میگه و میخندیم که کلا اون

فضای سنگین بخش رو میشوره میبره :)

رور شنبه تقریبا آخرای ساعت گفت پاشید برید بسه واسه امروز ما همه نگا ساعت کردیم و گفتیم

نههههههه نیم ساعت دیگه مونده :/  :| ، بنده خدا همینجوری مونده بود :/ میگفت دلم میخواد برم

از دستتون پشت هم سیگار بکشم بگم آخه اینا دیگه کین استادشون میگه برید میگن نه نمیخواییم:)

بعد ادای با حرص سیگار کشیدن و ته سیگارو با پا له کردن رو درمیاورد

میخواست بگه فلانی منو . هم حساب نکرد دید تو کلاس دختر هست زشته گفت فلانی منو اعضا و

جوارحش هم حساب نکرد :) ، ولی کلی تیکه فان که در همون لحظه جذاب بودن و ما رو کلی میخندوند

اها ی چیزی دیگه، حرف خودکشی شد ، هر کی یه دارویی مناسب واسه صاف اون دنیا رفتن گفت و

استاد عشق گفت نه اون به درد نمیخوره، یکی از پسرا گروه به خنده گفت : فقط فوروزماید :)

ما همه خندیدیم و استاد گفت ااااا تو هم با این پیشنهاد هات :/ ، فک کن تو یورین خودت غرق شدی

اینا هم ک میخوان جنازه ت رو بردارن وسواسی هستن میخوان بگن اینورشو بگیر نه اونورشو نگیر( بعد

همون موقع گوشه لباسشو بالا میگرفت و ادای آدمای وسواسی هم درمیاورد ) بعدم اضافه کرد :

آخرشم بهت میگن مرحوم شاشو :/ :| :)))))))   آخ اینو گفت ما ترکیدیم از خنده

یه تیکه هم ادای دخترهایی که تو محل کار با هم لج میکنن رو درآورد که من همون موقع حس کردم

این آدم چندسالی دختر بوده :))))

داشتم فکر میکردم اگه این آدم استاد بقیه بخش ها هم میشد یا راحت تر اگه بقیه استادا مث این آدم

عه بودن چقدر الان ما از کلی از بخش هایی که گذروندیم فراری نبودیم . هعیییییی 


ی کار بدی تو بیمارستان کردم . یکی از مسئولین حراست تو اتاق cpr بود ، من و یکی از پسرا گروه

و یکی از دخترا گروه هم تو همون اتاق بودیم (اضافه میکنم بیمار تو اتاق نبود و مسئول حراست داشت

از شیر آب توی اتاق واسه شستن نمیدونم چی استفاده میکرد) نمیدونم چرا واقعا حواسم نبود با پسر

همگروهم شوخی کردم ، شوخی کلامی ولی +18 :/  :| از اون روز حس میکنم اون مسئول حراست

تو خونه هم منو چک میکنه ،حتی ممکنه اینجا رو هم بخونه . شما اگه تجربه ای در این زمینه دارید

میشه واسم احتمالهاتون رو بگید ؟؟؟


خلاصه که ناراحتم که کارآموزی خون که تموم بشه دیگه کارمون با این استاد و این بیمارستان تموم

میشه .


حالم چه جوریه ؟ حالم خوب نیست . حالم بده . ناراحتم ، خلقم افت کرده ، حس تپش قلب دارم

بعضی وقتها هم حس میکنم دست چپم درد میکنه ، الان پای چپم و مفصل لگنم اونم سمت چپ درد

میکنه و هر چی میگردم شاهد بالینی واسش پیدا نمیکنم ، حس هم نمیکنم ضربه خورده باشه .

خواب شبم کم شده و توی روز به شدت کسل و بی حالم . امروز صبح هم وقت گرفته بودم از

روانپزشک ولی خب نرفتم .




حتی اسمش هم ترسناکه! 

امروز اولین روز کارآموزی خون بود ، توی یکی از بیمارستان های شهرمون که بار اول بود میرفتیم .


حتی اسم کارآموزی هم ترسناکه ولی استادش خیلی باحال بود

کلی بهمون تیکه انداخت :)))  خیلی با نمک حرف میزد :) خیلی هم شوخی میکرد ، گاهی +18 :|

از این آدم هاییه که نصف روزهای کارآموزی رو میپیچونن ولی خب همونم که میبره مفید کار یاد میده .



امروز کنار دستگاه DC شوک :

1 کلمه گفتم کلاس زبان میرم ، هر چی میشد میگفت این یعنی چی ؟


میپرسه این دکمه Lead یعنی چی ؟ میگم مربوط به لید های نوار قلب عه ، میگه ااا فک کردم مربوط

به لید های نوار مغز عه :/


پسر همکلاسم 1 کلمه گفت گره s.a , تا آخر ساعت هر سوالی میپرسه به پسره نگا میکنه و میخنده

میگه ربطی به گروه s.a داره به نظرت ؟


با حالت تمسخر میگه تا حالا نوار قلب گرفتی ؟میگم اوووه تا دلت بخواد ، میگع خو برو از تخت فلان بگیر

میرم ، لید ها رو میذارم ، نگاه دستگاه میکنم میبینم خیلی پیشرفته و جدید عه من تا حالا اینقدر

پیشرفته ندیدم :) توکل به خدا میکنم و start رو میزنم . فقط 6 تا لید رو چاپ میکنه :/

میخوام بگم بلد نیستم با دستگاه کار کنم ، تا بخوام حرف بزنم میگه پوستتو میکنم اگه اشتباه گرفته

باشی :/  میگم بلد نیستم با دستگاهتون کار کنم، از اون نگاه های پوکر فیس سیامک انصاری میکنه.


میگه برو بالا سر مریض فلان داره خون میگیره ، علائم حیاتیش رو دو تا یک ربع ثبت کن اگه مشکلی بود

بیا بگو ، میرم بالا سر مریض با ذوق میبینم مریض مانیتور شده و فقط میخوام نگا مانیتور کنم .

تو صفحه میگردم دنبال عدد فشار خون ، چیزی نمیبینم ، میام میگم ، با نیشخند نگام میکنه میگه بیا

نشونت بدم ، میریم بالا سر مریض میگه خو این اصن کاف به دستش بسته نشده آخه :/ ، باز ضایع

میشم .

البته اینا فقط چند تا مثال معمولیش بود ، بیشترشون در لحظه خنده دارن و موقع تعریف کردن شاید بی

مزه به نظر بیان ، ولی در کل استاد با حالی داریم ! خدا رو شکر :)






دیشب با مامانم بحثم شد و از سر شب تا حدود ساعت 2 بعد از نصف شب داشتم گریه میکردم

صبح بعد اینکه بابام رفت سر کار دعوا شدت بیشتری گرفت به شکلی که حرفهایی که تا حالا از مامانم

نشنیده بودم ، شنیدم ! هرچی دلش خواست بهم فحش داد ، بابت چی ؟ بایت اینکه بهم گفت باید

درس خوندن واسه ارشد رو شروع کنم ، منم گفتم قصد ندارم ارشد بخونم ، هنر کنم همین لیسانسو

بگیرم  . بعد حرف رسید به جایی که من گفتم همه چیزو شماها واسم انتخاب کردید من دوست

نداشتم این رشته رو بخونم و شماها مجبورم کردید برم بخونم .


خب خیلی اذیت شدم بابت فحش هایی که شنیدم ، دلیلش هم این بود که اولین بار بود مامانم اون

مدلی باهام حرف میزد ، نسبت به فحش دادن بابام عادت کردم حتی بعضی وقتها خنده م میگیره به

حرفهاش ولی در مورد مامانم چون انتظار نداشتم شدت ضربه چند برابر بود و بیشتر از چیزی که فکر

میکردم خوردم کرد .


مامانم چند بار تکرار کرد که کلی پول خرجم کرده و من هیچ گهی نشدم

منم چندین بار خورد شدم و واسه خودکشی مصمم تر

من نمیدونم مامانم دقیقا کدوم خرج رو میگه ؟ چند جلد کتاب کنکور ؟ کلاسهایی که سرجمع 5 میلیون

هم نشدن ؟ خرج و شهریه دانشگاه ؟ خب همه مردم این پولا رو میدن ، همه واسه کنکور بچه هاشون

خرج میکنن ، همه خرج دانشگاه میدن ،  خرج اضافه ای شاید من نسبت به بقیه داشتم 3 میلیون

پول دوربین عکاسی بوده که با کلی گریه و التماس واسم خریدن .

یعنی واقعا همه خانواده ها اینقدر واسه پولی که دادن چرتکه میندازن؟ یا مثلا بچه های مردم دقیقا چه

گهی شدن که من نشدم ؟ تو فامیل ما تنها آدمهایی که تا دکترا درس خوندن پسر داییم و یکی از دایی

هام بوده، بقیه معمولی لیسانس یا کمتر . مامانم ی جوری بهم فحش میداد انگار ننگ واسش به بار

آوردم ، میدونی حق مامان من دختری بود که همه غلطی بکنه و از شدت سلیطه گری کسی نتونه

بهش چیزی بگه ، یا دختری مث دختر های همکلاسم ، چادری و محجب ولی زیر اون چادر من میدونم

چه غلطا میکنن . حالم از خودم به هم میخوره که خطا نکردم ، که این همه مطیع بودم و حالا اینجوری

داغون شدم .


روح و روانم صد پله از قبل بدتر شده ، ضربه ی امروز بدجوری خوردم کرده

حالا علاوه بر بابام از مامانمم متنفرم

در حال حاضر تنها آرزوم اینه که بمیرم

روز و شب دعا میکنم که خدا قسمت مامان بابام بکنه که منو خاک کنن

واسم سیاه بپوشن و آشنا و غریبه واسه از دست رفتن دختر جوون مجردشون واسشون دلسوزی کنن

آرزومه مردن منو ببینن

هیچ انگیزه ای واسه ادامه دادن زندگیم ندارم

بیشتر از حد تصور روح و روان خورد شده ای دارم .

قرار فردا صبح با دوستم رو کنسل کردم و در مورد رفتن به کارگاه شعر هنوز تصمیم نگرفتم

بی حد و اندازه حالم بده  


سلام :)

من یه استراحت تقریبا 3 روزه دارم و دوباره مورد عنایت کارآموزی های فشرده این ترم قرار میگیرم :/


از پایان ترم قبل تا امروز کارآموزی های روان 2 و چشم رو پشت سر گذاشتیم :)

واسه چهارشنبه صبح و عصر برنامه ریختم :)

عصر که میخوام برم کارگاه شعر و صبحش هم میخوام با یکی از دوستام برم یکی از کافه های خفنی

که تازه تو شهرمون ساخته شده و کل دختر پسرا خودشونو خفه کردن با رفتن به اون کافه و آپلود

عکسهاش تو اینستا :) دوستم میگفت ما که رل نمیزنیم بیا با هم بریم چند تا عکس بذارم که از بقیه

عقب نمونم :/ :) ، خلاصه که پنج شنبه هم تکلیف های زبانو سر و سامون بدم و جمعه برم کلاس.


دلم میخواد یه روز بیام شرح روزانه ی کارآموزی روان رو بدم . :) حالا اون روز کی بیاد خدا میدونه .


بخش چشم و گوش و حلق و بینی این بیمارستان شهر ما رسما کویتن! کویت ها ! خیلی کارشون

راحته ، حالا من از اونجایی که شانس ندارم میبینید واسه طرح می افتم سوختگی یا ccu یا ارتوپدی

که کااااامل دهنم سرویس شه :/  :|


●●●●حالا در مورد عنوان : ی دختره هست تو کلاسمون ، این ترم و ترم قبل خودشو کشت تو امتحانا

به درس خوندن ، شاگرد اول شد و به دنبالش این عنوان شاگرد اولی تو چشم تک تک ماها کرد :/

کامل مشخصه که افتخار دیگه ای جز این نداشته ، منم آدمی نیستم بهش بگم ببین من اگه حوصله

داشتم به اندازه ترم 1 و 2 درس بخونم که تو الان پشم منم نبودی :/ اون زمان که 10 نفر آناتومی

افتادن و بقیه هم با 10 و 12 آناتومی پاس کردن من شدم 19 .ولی واقعا سعی نکردم تو چشم کسی

بکنمش خلاصه که هی نگید فلان نمره رو گرفتید آدم یاد بچه های اول ابتدایی می افته که پز نمره

20 املاشونو میدن . به جای خوندن این دری وری های مزخرف دانشگاه ، کنار درس دانشگاه یه هنر و

حرفه ای یاد بگیرید که بعد فارغ‌التحصیلی یه حرفی واسه گفتن داشته باشید ،هیچ کس با نمره هاش

نرفته سر کار که شما بخوایید دومیش باشید !


اینقدر باد میاد که میترسم از صداش.


این آهنگ لب تر کن آلبوم جدید خواجه امیری چه خوبه :)


++دلم میخواست تو این هفته عمو جیمز رو ببینم ولی نشد


++هفته ی سختی گذشت ، اگه حالش بود بعدا میام مینویسم در موردش، کلاس زبانم نرفتم


++وقتی اسم "مازوخیست" میاد تنها یاد خودم می افتم و بس ، این هفته ی کاری کردم ، برنامه هامو

جوری تنظیم کردم که ا.د رو نبینم :/   . فقط ی لحظه دیدمش و دیدم که ریش پروفسوری گذاشته :/

چقدر زشت شده بود و خیلی بهش نمیامد . نمیدونم چ کاریه آخه بشر تو ک اینقدر با ریش خوشگل و

خوش تیپ میشی چرا با این کارا تر میزنی تو قیافه ت ؟؟ :/


++ی دوستی بد جور بهم تیکه انداخت، نمیتونم جمله ش رو کامل بگم ولی ی جوری حرف زد فهمیدم

که فهمیده ا.د رو دوس دارم ، با خودم گفتم خاک تو سر خودش اگه خودش نفهمیده باشه ، خاااک


البته الان مشکل بزرگترم اینه که حس میکنم ا.د نه تنها از من خوشش نمیاد که متنفر هم هست

حس میکنم این هفته که منو ندیده خیلی خوشحال عه ، دقیقا مث حس من به اون پسر عه همکلاس

زبان، که ازش بدم میامد ، هر موقع غیبت میکرد خوشحال میشدم ، الان فقط دلم میخواد ا.د ازم متنفر

نباشه .همین واسم کافیه


دیشب به اندازه همه دنیا دلتنگ بودم و دلم میخواست با 1 نفر حرف بزنم ولی دریغ که هیچ کسیو

ندارم

بابام که تمام فکر و ذکرش شده که سود بیاد رو سود هاش

خواهرم که گیر زندگی خودش عه

هیچ دوستی ندارم که باهاش راحت باشم همه چیزو بگم بهش

هیچ آدمی نیس که من 1 گوشه ذهنش باشم

حتی مامانم وقتی دید دارم گریه میکنم به جای اینکه کنارم باشه باهام حرف بزنه داد زد

گفت بسه دیگه خسته م کردی 

من هیچ کسیو ندارم

هیچ آدمی نیس که ناراحتی و خوشحالی من واسش مهم باشه

از دیشب تا همین الان داشتم گریه میکردم ، بدیش اینه که گریه هام تو تنهایی خودم و بی صداست

اگه 2 ساعت کامل هم گریه کنم هیچ کی نمیفهمه تو خونه چون هیچ صدایی ازم در نمیاد

دلم از همه بیشتر واسه تنهایی خودم میسوزه

واسه سویل تنها



از تقریبا 1 ماه پیش شنیده بودم که اول بهمن ماه گرفتگی میشه

و تصمیم داشتم ازش عکس  بگیرم

دیشب که از بیمارستان اومدم تصمیم داشتم تا حدود 11:30 صبر کنم که ماه گرفتگی بشه و

ازش عکس بگیرم ، ولی یادم رفت و زود خوابیدم

شت واقعا . شت

اینم شد زندگی آخه ؟  چرا من باید چیزی رو که دوست دارم کنار بذارم برم سراغ کارهایی که

حالم ازشون به هم میخوره ؟؟ چرا باید اعصابم اینجوری آشغالی بشه ؟؟ چرا منو به زور عضو

کمیته تحقیقات دانشکده کردن و مجبورم واسه همایشهای چرت و پرت کشوری مقاله بدم که

اسم دانشگاهمون بره بالا ؟ مگه من باید اسم اونجا رو ببرم بالا ؟؟  من حالم از کارهای زوری

به هم میخوره مخصوصا الان که یادم می افته 1 ماه واسه این ماه گرفتگی صبر کرده بودم و از

شدت خستگی از دستش دادم


خب امروز ، تو اولین روز 24 سالگیم قرار بود برم فرم کاردانشجویی رو بدم ستاد بیمارستان

نرفتم

اول اینو بگم که خیلی ناراحتم که تقریبا هیچ دوستی تولدمو تبریک نگفت .خیلی زیاد

صبح دیر از خواب بیدار شدم، دیر حاضر شدم، تا سر کوچه رفتم یادم افتاد غذا رو گاز مونده

برگشتم اونو گذاشتم تو یخچال ، بعد دوباره رفتم تا سر کوچه ، اولین ماشینی که رسید رو

سوار شدم ، خب از خونه ی ما تا دانشگاه که خارج از شهر عه تقریبا 1 ساعت راه عه ، با

1 ساعت تاخیر رسیدم دانشگاه ، خب معلومه که سر کلاس نرفتم ، چون اگه میرفتم استادش

حتما جلو اون جمع ضایعم میکرد :/ ، فعلا نشستم تو راهرو و کلاس دومی رو فقط شرکت میکنم


و نکته ی مهم تر

هنوز تصمیم قطعی نگرفتم که کاردانشجویی ثبت نام کنم یا نه

از طرفی دلم میخواد برم یه بیمارستان نزدیک خونه مون که رفت و آمدم راحت باشه

از طرفی بیمارستان نزدیک خونه مون رو دوس ندارم چون خیلی قدیمی و داغون عه و

بخش هاش خیلی آشغالی و کثیفن ، از یه طرف دیگه دلم میخواد برم بیمارستانی که

استاد عشق کارآموزی خون هم کار میکنه ولی خب اونجا خییییلییییی از خونه مون دوره .

از طرفی فکر میکنم از پس کارآموزی های خودم و درسهام برنمیام و زندگیم پر استرس تر

از الان میشه و حالم افسرده طور تر از الانم . باز از یه طرف دیگه :/  دلم میخواد برم سر

کار که به بابام بفهمونم من بزرگ شدم ، مستقل شدم و خودم از پس زندگیم برمیام و

نیاز به تذکرهای دائمی ندااااارم. . نمیدونم آخر سر این قضیه کاردانشجویی چند طرفه شد :/


شما نظری ندارید ؟



 امشب 24 سالم شد

24 سالگی انگار نقطه ی عطف هیچی نیست

انگار هیچ تغییر بزرگ و چشمگیری نیست


تو 23 سالگی هیچ چالش عجیبی نداشتم

هیچ کار تازه ای نکردم ، مثل 22 سالگی کتاب خوندم ، زبان خوندم ، کلاس عکاسی رفتم ، بخش های

بیشتر و متنوع تری رو تو بیمارستان تجربه کردم ولی هیچ کدوم اینا چالش نبود ، هیچ کدوم اتفاق تازه و

چشمگیری نبود ، روزهام به اندازه 22 سالگی و حتی بیشتر تکراری بود ، تابستون 97 خیلی بهم

سخت گذشت ، خیلی اذیت شدم بابت رفتارهای تند بابام ، بابت اینکه دائم کنترل میشدم  (و میشم )

و انتخاب هیچ کاری با خودم نبود ( و نیست تقریبا ) من یه دختر 24 ساله ام که از هر جهت محدود ام

و بابت همه ی کار هام باید جواب بدم، من یه دختر 24 ساله ی مطیع ام که از قانون های نانوشته ی

خونه مون بی چون و چرا تبعیت میکنم ، من یه دختر 24 ساله ی تنهام .


تولد امسال یه تفاوتی با سالهای قبل داشت ، خاله ام و دایی و زن دایی سر شب اومدن خونه مون و

شام و مراسم کیک خوردن و عکس گرفتن کنار هم بودیم و مثل سالهای قبل تولد 3 نفره نداشتیم


مامان و بابام علیرغم گرونی و حساب و کتابهای مالی که من ازش تا حدودی مطلع بودم واسم کادوی 

گرون قیمتی خریدن ،  یه انگشتر طلا ی زرد :) ، من عاشق طلای زرد ام :) انگشترم 2 تا پروانه ی

کوچیک داره که خلاف جهت هم قرار گرفتن ، مدلش خیلی ناز و دخترونه ست ، خب قرار نیس کسی

بگه ولی من میدونم که مامانم تمام پول انگشتر رو داده و بابام حتی هزار تومن هم ازش نداده :) ولی

اگه هم داده بود فرقی نمیکرد ، پول و طلا هیچ وقت باعث پاک شدن فحش از ذهن آدم ها نمیشه


تولدم گذشت و من از امشب 24 سالگی رو شروع میکنم :) ، خدا رو شکر

بابت همه چیز

اول بابت سلامتیم هم ذهنی ، هم جسمی :) دوم واسه همه چیزهایی که به من داده و من

حسشون نمیکنم تا زمانی که در دسترسم نباشن

و واسه همه چیزهایی که من اصرار به داشتنش میکردم و خدا نمیداد ، خیلی هاشو الان فهمیدم که

چه بهتر که ندارم .

اینستاگرام هم ندارم که عکس کیک و کادوهای امشبم رو بذارم و فخر بفروشم!


نظراتی که مطالبشون اذیتم کنه ، بنا یه تناسب یا بدون پاسخ تایید میشن یا کلا حذف میشن


امیدوارم همیشه  ، همه ی آدم ها دلشون شاد باشه .


خب اون روز که مصاحبه ttc رد شدم خیلی حالم بد بود ، گفتم واستون که کتاب خریدم و برگشتم خونه

آخر شبش خواهرم اینا اومدن شهر ما و واسم کتاب سمفونی مردگان رو آورده بود :)

دو تا کتاب جدید واقعا حالمو خوب کرد :)

از فرداش یعنی 5شنبه درگیر مهمونی و مهمونی بازی بودیم ، که واسه من واقعا کسل کننده ست

بعدم که خودمون مهمون داشتیم و درگیری بعدش که کلی باید تمییز کاری کنی و وسایل رو عین قبل

سر جاشون بذاری .درس مرس هم که نخوندم اصن :)

از ا.د بگم ، ی سویشرت زرد خوش رنگ با شلوار لی پوشیده بود با کتونی هایی که نقطه های زرد رنگ

لباسش داشت ، خیلی تیپش باحال شده بود ولی من با لباس های سنگین تر بیشتر میپسندیدمش.

البتع که دیگه مهم نیس چی میپوشه یا چی میگه و .


از هفته ی بعدش بگم ، خب روز سه شنبه بود که رفتیم پیش استاد عشق کارآموزی خون :)

چون حرفهاش با نمک بود حرفهاش رو تو 1 پست دیگه میگم واستون :)

دیگههههه اها ا.د این هفته همون لباسها رو پوشیده بود و اخلاق گندش هم همون بود که قبلا بود .

خب من چون حس میکردم ا.د رو دوس دارم از حرفهاش یا اینکه به من میخندید ناراحت نمیشدم یا

چیزی اینجا نمیگفتم ، ولی واقعیت اینه که تو این تقریبا 6 ماه ا.د به مقدار بسیار کمی منو تشویق و

تحسین کرده ، اونم درست موقعی که موردی واسه ایراد گرفتن پیدا نمیکرد ، تا جایی که میتونست

به من در مورد اینکه کتاب میخونم یا در مورد درسهام مقید هستم میخندید و بعضی وقتها هم میگفت

از آدمهایی که زیاد کتاب میخونن بدم میاد. یه بار هم که داشت بارون میامد و من پنجره رو باز کردم و

بو کشیدم و گفتم بو بارون میاد ، ادامو میگرفت و مسخره میکرد و میرفت سمت پنجره و میگفت بارون

میاد . خلاصه که نسبت به ا.د بی حس ترینم  (فعلا) بعدا رو نمیدونم . شاید این هفته آخرین هفته

باشه که ا.د رو دیدم ، نمیدونم شاید تا 2 هفته آینده هم ببینمش ، درست برنامه ی مرکز رو نمیدونم


دیگههههه واستون بگم چقدررررر همه چیز گرون شده من امسال عید قصد نداشتم خرید کنم فقط

دلم میخواست کفش بخرم ، به هوای فقط کفش خریدن رفتیم بیرون و کفش و شلوار و بولیز خریدم :/

ی مانتو شلوار ست اون موقع که هنوز اینقدر گرون نشده بود دادم خیاط واسم دوخت ، و هنوز جایی

نپوشیدمش ، اونم دارم واسه دانشگاهم. فقط میمونه کیف و روسری . البته فک کنم پولی هم

واسه خرید اینا نمونه :)


رابطه م با مامانم خوب شده ، ی کوچولو پول پس انداز دارم ، نمیدونم بزم جلوتر چیزی باهاش بخرم یا

اینکه با اون پول کارت هدیه بگیرم واسه روز مادر ؟ بعد تولد مامانم شب عید عه ، یعنی تقریبا میشه

کادوی روز مادر و تولد رو یکی کرد . اما اینکه چی بگیرم واقعا نمیدونم :/



راستی فرم کاردانشجویی هم گرفتم ، فقط میترسم ببرم بذارمش تو نوبت :/ 


شب سردتون بخیر :)



خب صبح کلاس دومیم هم نرفتم :/ رسما خودمو مسخره کردم که اون همه تا دانشگاه رفتم :/

تنها کار مفیدم گرفتن نامه ای از مدیر گروه بود . واسه پیچوندن درسهای عمومی :) همچین

مدیرگروه باحالی داریم ما :)


خب از دانشگاه برگشتم شهر و رفتم ستاد بیمارستان ، فرم کاردانشجوییم رو دادم و ثبت نام کردم

درست اولین روز 24 سالگیم :) ، هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت فکر نمیکردم اولین روز 24 سالگیم

برم اقدام کنم واسه سر کار رفتن ،اونم چی ؟ کاز پرستاری . حتی 1 بار هم در موردش فکر نکردم.

خلاصه لیست ثبت نامی ها رو دیدم . اووووه بیشتر از 1 صفحه آدم جلوتر از من بودن . یعنی نوبت

به من میرسه ؟؟؟ دیر رفتم . تقصیر خودم شد ، دوستام هی گفتن زودتر برو . من گوش ندادم :(


همه ی اونایی که اول ترم ثبت نام کردن الان نوبتشون شده ، دو تا از دوستام اورژانس یکی از

بیمارستان های نسبتا خوبن ، یکی از پسرا مون افتاد عفونی و یکی از دخترا هم سوختگی .

ولی من . فعلا هیچی . باید منتظر تماس ستاد باشم ، تماسی هیچ پیش بینی واسش نیس

که قرار عه کی باشه ، 1 هفته ، یه ماه ، یا 3 ماه دیگه . خلاصه که اینجوری


موضوعی که امروز بیشتر از همه آزرده ام کرد این بود که همه ی دوستای قدیمیم منو یادشون رفته

حتی اون دختری که همیشه و همه جا به دوستی 10 ساله باهاش میبالیدم و از معرفت و محبتش

تعریف میکردم . هیچ کدومشون تولدمو تبریک نگفتن . اینستاگرام که ندارم انگار از دل همه رفتم .


فقط حلال باشه یکی از دوستای دوره ی راهنمایی ، بهم تبریک گفت، همین . از دوستام فقط همین

1 نفر . خیلی ناراحت کننده ست . خیلی زیاد


با معرفت باشید

هوای دوستاتون رو داشته باشید


شب خوش !


2 سال هست که پی بردم تولد من و صادق هدایت در یک روز هست :)

میخواستم شب تولدم تو همون پست تولد بگم ولی خب یادم رفت.


روز دوشنبه جلسه کمیته تحقیقات بود ، تا جایی که تونستم انزجارم رو از کمیته و کار تحقیقاتی

نشون دادم ولی نشد که از گروه برم بیرون . حالا واسه یه همایش مسخره که تو اردیبهشت هست

یه مقاله بی مزه مینویسیم و میفرستیم بلکه ببینم دانشگاه میکشه بیرون ازمون یا نه :/ اینکه مقاله

پذیرفته بشه یا نه اصلا مهم نیس ، مهم فقط اینه که ما بفرستیم و بگیم به عنوان اعضای کمیته یه

حرکتی زدیم خلاصه .بعد جلسه با دوستم رفتیم دور دور! رفتیم سیب زمینی سرخ کرده و قارچ

سوخاری خریدیم و  راه رفتیم و روسری و کیف فروشی ها رو نگاه کردیم حقا که غیر از آشغال چیز

دیگه ای تو مغازه ها نیس ، جنس ها گرون و آشغاااااال :/ دیگه تصمیم گرفتم کیف و روسری نخرم.

دیگه دوستم رفت برنامه کاردانشجویی ش رو گرفت از بیمارستان، خدا رو شکر چهارشنبه سوری که

اوج سوختگی هاست شیفت نداره . خدا وکیلی اگه من جاش بودم عمرا بخش سوختگی رو قبول

نمیکردم. .


الان میریم کارآموزی جراحی ، همون بیمارستانی که نزدیک خونه مون هست ولی خیلی کثیف و

آشغالیه. :( چقدر من ابن بیمارستان و بخش هاشو دوس ندارم :( چقدر دلم میخواد واسه

کاردانشجویی بیفتم بیمارستان کارآموزی خون ، ولی متاسفانه میگن اونجا نیروهاشو گرفته و دانشجو

نمیخواااااد :( منم همه کارهامو میذارم واسه دقیقه 90 . اگه دو هفته زودتر رفته بودم ثبت نام کرده

بودم الان منم واسه اسفند شیفت داشتم تازه شاید تو اون بیمارستان کارآموزی خون می افتادم .

خداااااا خیلی ناراحتم .


کارآموزی جراحی خیلی چرته ، استادش خیلی رو مخه، میزنه آدمو جلو بیمار ، همراه بیمار ،پرسنل ،

اینترن ها قهوه ای میکنه . بدم میاد از این رفتار ها . اگه جمع باحال گروه کارآموزیمون نبود مطمئنا

تحمل اون جهنم هزززززارررر بار سخت تر میشد .


دیگه بابامو دوس ندارم ، تو زندگیش به تنها چیزی که فکر نمیکنه منم و مامانم ، فقط دنبال اینه که

پول جمع کنه بکنه تو چشم همکارهای پول پرستش یا بده ش به بابا که از پول سیر نمیشه




2 سال هست که پی بردم تولد من و صادق هدایت در یک روز هست :)

میخواستم شب تولدم تو همون پست تولد بگم ولی خب یادم رفت.


روز دوشنبه جلسه کمیته تحقیقات بود ، تا جایی که تونستم انزجارم رو از کمیته و کار تحقیقاتی

نشون دادم ولی نشد که از گروه برم بیرون . حالا واسه یه همایش مسخره که تو اردیبهشت هست

یه مقاله بی مزه مینویسیم و میفرستیم بلکه ببینم دانشگاه میکشه بیرون ازمون یا نه :/ اینکه مقاله

پذیرفته بشه یا نه اصلا مهم نیس ، مهم فقط اینه که ما بفرستیم و بگیم به عنوان اعضای کمیته یه

حرکتی زدیم خلاصه .بعد جلسه با دوستم رفتیم دور دور! رفتیم سیب زمینی سرخ کرده و قارچ

سوخاری خریدیم و  راه رفتیم و روسری و کیف فروشی ها رو نگاه کردیم حقا که غیر از آشغال چیز

دیگه ای تو مغازه ها نیس ، جنس ها گرون و آشغاااااال :/ دیگه تصمیم گرفتم کیف و روسری نخرم.

دیگه دوستم رفت برنامه کاردانشجویی ش رو گرفت از بیمارستان، خدا رو شکر چهارشنبه سوری که

اوج سوختگی هاست شیفت نداره . خدا وکیلی اگه من جاش بودم عمرا بخش سوختگی رو قبول

نمیکردم. .


الان میریم کارآموزی جراحی ، همون بیمارستانی که نزدیک خونه مون هست ولی خیلی کثیف و

آشغالیه. :( چقدر من ابن بیمارستان و بخش هاشو دوس ندارم :( چقدر دلم میخواد واسه

کاردانشجویی بیفتم بیمارستان کارآموزی خون ، ولی متاسفانه میگن اونجا نیروهاشو گرفته و دانشجو

نمیخواااااد :( منم همه کارهامو میذارم واسه دقیقه 90 . اگه دو هفته زودتر رفته بودم ثبت نام کرده

بودم الان منم واسه اسفند شیفت داشتم تازه شاید تو اون بیمارستان کارآموزی خون می افتادم .

خداااااا خیلی ناراحتم .


کارآموزی جراحی خیلی چرته ، استادش خیلی رو مخه، میزنه آدمو جلو بیمار ، همراه بیمار ،پرسنل ،

اینترن ها قهوه ای میکنه . بدم میاد از این رفتار ها . اگه جمع باحال گروه کارآموزیمون نبود مطمئنا

تحمل اون جهنم هزززززارررر بار سخت تر میشد .


دیگه بابامو دوس ندارم ، تو زندگیش به تنها چیزی که فکر نمیکنه منم و مامانم ، فقط دنبال اینه که

پول جمع کنه بکنه تو چشم همکارهای پول پرستش یا بده ش به باباش که از پول سیر نمیشه




بدون اینکه بدونم ، یا دقیق تر بدون اینکه مطمئن باشم ، هفته ی گذشته آخرین هفته ای بود که

ا.د رو دیدم . این هفته ندیدمش و تو هفته تو واتساپ بهش گفتم که بابت شروع شدن کارورزی هام

و تداخل برنامه ها هفته ی آخر رو مرکز نمیام و مدارک نهایی رو یکی از دوستان به دستم میرسونه،

در ادامه گفتم که این چند ماهی که کنار شما تو مرکز بودم از بهترین تجربه هام بوده و در آخر هم

آرزوی موفقیت و سلامتی کردم،  بعد از چند ساعت پاسخی با این کلمات واسم آمد :

سلام سویل جان (!!!! جان؟ قند تو دلم آب کردن وقتی سویل جان رو دیدم) منم از آشناییتون خوشحال

شدم ، این لطف شماست ، با آرزوی موفقیت روز افزون و دیدار مجدد(راستی راستی؟) + استیکر گل 


عبارات سویل جان و آرزوی دیدار مجدد تا شب فکرمو درگیر کرده بود ، آیا من واقعا سویل جانم؟ آیا مدل

و تیپ حرف زدنش اینه ؟ آیا سویل جان به منظور محترمانه صحبت کردن بوده ؟ آیا ا.د به من علاقه داره؟

پس چرا تا الان نگفته بود سویل جان ؟ چرا تا الان این مدلی محترمانه باهام حرف نزده بود؟ این کارش 

به منظوره حسن ختام رابطه ی کاری چند ماهه بود یا حسن آغاز (!) یه رابطه ی غیر کاری ؟ آیا تو

پی وی بقیه ی دخترای مرکز هم بهشون گفته بوده فلانی جان ؟ به کدومشون؟ به همه ؟ یا اونایی که

واقعا "جان" بودن ؟ یا اونایی که قابلیت "جان" شدن داشتن ؟+استیکر نیش خند

و در  مورد آرزوی دیدار مجدد . آیا واقعا ا.د مایل هست به دیدار مجدد ؟ دیدار مجدد من در چه شکل و

ظاهری ؟ در کدوم موقعیت و شرایط؟ تو شکل و ظاهر کاری و در موقعیت مربوط به کار یا موقعیت گذرای

ملاقات در شلوغی خیابون ها ؟ در شرایطی مثل یه همکار یا مثل دوست ؟ مثل دوست یا مثل

معشوقه ؟ آیا آرزوی دیدار مجدد صرفا برای رعایت ادب بوده یا قلبا گفته ؟

تمام این فکر ها و سوال ها دائم توی سرم تکرار میشه و هر بار به تعدادشون اضافه میشه و منو

بیشتر از لحظه ی قبل آزار میده

نمیتونم گریه کنم ، ظاهرم آروم عه ولی تو دلم آشوب

دیروز با دوستم رفتم بیرون ، رفتیم یه کافه ی خفن که اون دوست داشت عکس از اونجا رفتن بذاره

اینستا ! هرچی خواستم حرف ا.د بیارم وسط نشد ، دلم راضی نشد بگم ، یه چیزی تو سرم بهم

گفت ساکت باش که هیچی نگی بهتره


نه گریه میکنم ، نه آهنگ غمگین گوش میدم ، نه حرف میزنم ، نه شکایت میکنم ، فقط بهت زده به

همه چی نگا میکنم و نمیتونم باور کنم که تموم شد ، ا.د واسه همه ی بقیه ی زندگی من تموم شد.


عنوان هم که مشخصه ، اسم یکی از اهنگهای ایهام که حدود 3 ماه پیش که از نداشتن ا.د میترسیدم

مدام گوشش میدادم.میترسیدم از ترسی که واقعی شدنش نزدیک بود و حالا واقعی شد.


امروز عصر کارآموزی داشتم

کارآموزی بخش جراحی اعصاب

همون بیمارستان آشغالی و کثیف نزدیک خونه مون

ولی این کارآموزی یه قسمت عالی داره :))))

اونم اینکه استادش همون استاد عشق کارآموزی خون عه :)))

چی از این بهتر ؟؟؟  هر موقع که این آدم پر انرژی رو ببینم کلی روحم شاد میشه :)


خدا نصیبتون کنه از این استاد ها/ همکار ها و کلا از این دست آدما

امروز از در بخش اومده تو

با لباس صورتی :)  یه بولیز صورتی پوشیده بود که از زیر روپوشش رنگش پیدا بود

آخه استاد اینقدر باحال :) اینقدر شاد و سرزنده :)

امروز وسط مطالب تئوری بحث به حاشیه کشیده شد و یه خوش بینی و اینا

+آخرش گفت من چند روز دیگه شماها رو ببرم کارآموزی بعدش میرم زن میگیرم اینقدر که شماها

خوش بینید! 

+بین صحبت هاش یه سریال معرفی میکنه ،میگه خیلی قشنگه ولی ی کم صحنه داره

به من نگا میکنه میگه اینو گفتم واسه اونایی که ویدیو و فایلهای آقای پناهیان گوش میدن:/

پسره همگروهم باز اسم سریالو میپرسه میخنده بهش میگه اسم صحنه اومد این کلا از دست رفت.

+میگع خب امروز چی بگیم ؟ میگم تفسیر نوار قلب ! از اون نگاه های سیامک انصاری میکنه میگه

خیلی کار میبره حال ندارم واقعا :/

+دست میکشه به سیبیل هاش و میگه فلانی بهم گفته شبیه بابای زی زی گولو ام :/ یه دفعه همگی

میخندیم و میگیم بهترین گزینه رو گفته :)))) عالیه :)

+امروز بعد توضیح مطالب تئوریش میگه یه سوال میپرسم بعد برید رست ، اگه بتونید یه نفر دیگه رو از

یه سیاره دیگه بیارید تو زمین و تو ایران ، آیا این کارو میکنید ؟ همه گفتن نه

من گفتم اره ، گفت چرا میاریش؟ که عذابهایی که تو کشیدی رو تحمل کنه ؟ گفتم نه ، میارم بهش

زندگی کردن یاد میدم ، ادبیات و کتاب خوندن یاد میدم ، یاد میدم احساسش رو بنویسه و بگه ، میبرم

طبیعت رو نشونش میدم و بهش یاد میدم ازش لذت ببره . گفت میخواستم تمایل به فرزند آوری رو در

شماها ببینم ، منم این کارو نمیکنم ،گفت چقدر احساسیی، هیچ وقت عاشق  نشو ، اذیت میشی ،

بعدم تو این اوضاع کشور که هیچ آینده ای معلوم نیس چرا باید 1 نفر دیگه اضافه بشه ؟ گفتم تو

اوج جنگ جهانی دوم آیا هیچ کس عاشق نشد ؟ آیا هیچ بچه ای متولد نشد ؟ گفت چرا ولی تو آتیش

جنگ سوووختن.

الان باز به سوالش فکر میکنم ، میبینم علاوه بر موارد بالا ،بهش موسیقی و نقاشی هم یاد میدم

یاد میدم ار دیدن طلوع و غروب خورشید لذت ببره ، از خاک بازی! گل بازی ! شن بازی کیف کنه

از شیرجه زدن تو آب خوشش بیاد و از ته ته دلش بلند بلند بخنده،  یادش میدم حتی از لمس گلبرگ

های گل ها حس خوب بگیره ، یادش میدم زندگی کنه .


خلاصه که:

خدا از این منابع انرژی نصیبتون کنه :)


این روز های بدون ا.د چه جوری میگذره ؟ بذارید این پست شاد رو با پاسخ این سوال غمگین نکنم .



شبتون بخیر :)


CPR رو توضیح داده ، بعد میگه حین CPR باید به مریض ریت حدود 100_120 داد
میگه واسه اینکار میتونید یه آهنگ با ریتم تند بخونید و هماهنگ باهاش CPR کنید :/
میگم "دلبرم دلبرکم." خوبه ؟  قیافه جدی به خودش میگیره و با پاش ضرب میگیره رو
زمین و آهنگ رو ادامه میده و میگه اره اره خوبه :))) یکی از پسرا میگه "بیا بریم کوه کدوم کوه ."
چی ؟ خوبه ؟ یه نگاه سیامک انصاری وار بهش میندازه و میگه نه اون واسه سونداژ خوبه :/ :))))))

از سری دلبری های استاد عشق :
این قسمت مربوط میشه به همون موقع که بهونه پیدا کردم برم پیشش 
میپرسه TTC قبول شدی ؟ با ناراحتی و با حرکت سر جوابشو میدم
دوستم بهم اشاره میکنه میگه از اون روز که رد شده MDD شده استاد . افکار سوساید داره
دلقک وار میگه این ابریویشن ها چیه هی میگید؟ MMD شد و ABC گرفت و بعد BCD شد و
آخرشم یهو بگو ایدز گرفت مرد دیگه :))))))
بعد نگاهه من میکنه میگه هر کاری راهی داره : یه کاری یا با تلاش حل میشه ، یا با پشتکار ،
یا همفکری یا هم صحبتی . اگه هیچ کدوم نشد جایگزینی. همون موقع دلم میخواد بهش بگم
خیلی عشقیییییی :)

CPR : احیای قلبی ریوی
MDD : افسردگی ماژور
TTC: دوره تربیت مدرس زبان انگلیسی
بقیه ابریویشن ها هم چرت و پرت های استاد عشقن :)


ا.د عزیزم ، هی میخوام به روی خودم نیارم که نیستی ، هی میخوام از نداشتنت ننویسم  . ولی
نمیشه عزیزم ، نبودن خیلی حس میشه . ندیدن چشمهای خوش رنگت، نشنیدن صدات  همگی
خیلی حس میشن و منو خیلی اذیت میکنن
روز جمعه ، 17 اسفند ، هم عصر و هم آخر شب از نداشتنت گریه کردم و به خدا شکایت کردم
گفتم خدا تو که میخواستی ا.د رو ازم بگیری خب همون موقع،  همون اولین مرحله ی چنج شدن ها
محل کار ا.د رو عوض میکردی ، همون موقع که من کمتر بهش وابسته شده بودم ، اون موقع ها که
کمتر خاطره ساخته بودم ، کمتر تو چشمای خوش رنگش نگاه کرده بودم .
این شب برفی دلم میخواست مث همه اونایی که یه آدم باحال کنارشون هست ، تو هم کنار من
باشی ، مث همه آدمها بریم بیرون زیر برف یخ بزنیم اما خب ، من مثل همه ی دفعه های قبل
تنها بودم ، تو خونه ای که بین پدر و دخترش ذره ای محبت وجود نداره ، ذره ای احساس نیس ،
بابایی که هیچی غیر خودش نمیبینه و دختری که دلش از تنهایی پوسیده و روزی هزاربار آرزوی
مردن میکنه . میدونی ا.د عزیزم وقتی فکر میکنم که خب فلان چیزرو از خدا بخوام یاد همه ی
التماسهایی میافتم که واسه داشتن تو پیشش کردم ، اون همه خواهش و تمنا ، اینکه هزار بار از
ته دلم گفتم خدا فقط ا.د ، دیگه هیچی ازت نمیخوام ولی نداد ، تو رو بهم نداد و من حس میکنم
همه ی بقیه ی دعاهام مث همین ، مث خواستن و نداشتن تو . دیگه دعا هم نمیکنم حتی
حالم خوب نیست و چشمام پر از اشک و ذهنم پر از تو ، تویی که نیستی


دیگه واقعا تحمل بابامو ندارم ، کاش یا من میمردم یا اون

خوش به حال همه اونایی که دل خوش دارن ، یه دلیلی واسه خوشحالی دارن و یه لبخند واقعی
رو لبشون هست .

پارسال 19 اسفند بود که دوباره با بابام بحثم شده بود و شب قبلش با گریه خوابیده بودم و

صبح با غصه بیدار شدم ، همینطور که داشتم دست و پامو کش میدادم که خودمو از تخت بکنم

دستم چیزی رو حس کرد ، بار اول نبود که دست و پامو کش میدادم یا بار اول نبود که دست خودم

به بدن خودم خورده باشه ،ولی بار اول بود که چیز سفتی زیر دستم آمد .

آروم لمسش کردم و از حضورش مطمئن شدم ، یا سمت دیگه ی بدنم مقایسه کردم و دیدم بلهههه

اون طرف نیس و این یه چیز غیر طبیعیه، همون موقع یکی از رفرنس هامو آوردم و مطالب مرتبط با

مشکلی که خودم حدس زده بودم رو خوندم ، سنگین بود مطلب ، یه جای اینکه بفهمم بیشتر گیج

شدم . میخواستم به مامانم نگم ، ولی نشد ، گفتم .دوتامون گرخیدیم و من بیشتر از دفعه قبل

همون روز عصر رفتیم بیرون فیلم اسرافیل رو دیدیم و من یه ساعت بند چرمی مشکی و صفحه طلایی

خریدم ، نوبت دکتر متخصص گرفتیم واسه دو روز بعد، یعنی 21 ام، 20 و 21 ام با استرس گذشت

21 ام تو مطب دکتر متخصص بودیم ،دکتر معاینه کرد و با ترس نگام کرد . گفت نمیدونم ، یعنی

مطمئن نیستم باید بری سونو بدی ببینیم چیه ، گفتیم آخه الان هیچ جا به ما نوبت سونو نمیده

همه میگن برو بعد عید ، ی ذره فکر کرد گفت برید پیش فلانی ، دکتر جراح ، با گریه رفتیم اونجا

تو مطب دکتر خیلی گریه کردم ،جراح با آرامش معاینه کرد ، بعد گفت واسه این قالب تهی کردی؟

این چیزی نیس ، همه دارن ، ولی بیشترشون خبر ندارن ،فقط سونو بده مطمئن بشیم ، هر وقت

بهت نوبت دادن ، حتی بعد عید هم مشکلی نداره ،برو راحت زندگیتو کن هیچی نیس .از مطب

دکتر اومدیم بیرون و کلی تو خیابون گریه کردم ،بلند بلند .خالی که شدم خدا رو شکر کردم که

سالمم. این نعمتو داریم ولی قدرشو نمیدونیم

قدر قدرتهاتون رو بدونن، بنویسی.

میام و باز مینویسم


شبتون بخیر


از صبح دارم با یکی از پسرا گروه کارآموزی در مورد یکی از کارآموزی ها دعوا میکنم

دو تا دروغ کله گنده بهم گفت و تا شب دستش رو شد ! بعد دید دیگه کاری ازش برنمیاد

کل گروهو ریخت به هم و چیزای مسخره و بی ربط رو به هم ربط میداد

آخر هم تو پی وی من همه ی پی ام هاشو پاک کرد

تا حالا تو عمرم چنین آدم بیشعوری ندیده بودم ، جدی میگم ، خیلی نفهمه

ممکنه گروه کارآموزیمون رو تو تابستون به هم بزنه

به درک ب هم بزنه، حالا انگار همگروهی های الانم چه تحفه هایی هستن

اگه به هم بخوره قراره فقط جای ی سری تحفه با یه سری دیگه تحفه عوض بشه :))))

فقط این دو ترمم بگذره تا از شر این ادمایی که فقط بیضه شون رشد کرده و مغزشون در

حد فندق مونده راحت بشم

دلم میخواد زودتر برم سر کار ، البته میدونم سر کار هم اختلاف پیش میاد بین همکارا ولی لااقل

اون موقع چندتا بزرگتر هست و شرایط رو مدیریت میکنن ، خلاصه حس میکنم محیط کار خیلی

بهتر از این جمع مسخره ی الانمون باشه

واقعا اینقدر حرفهای پسره مسخره و بچه گانه ست که حتی روم نمیشه اینجا در موردش بگم .

خلاصه که امروز حالم خوب بود ولی این پسره از صبح رفت رو مخم .


دیروز هم آخرین جلسه ی کارگاه شعر 97 بود که من تصمیم داشتم برم ولی خواب موندم :/

خیلی هم دلم سوخت ک نرفتم . 98 فکر نکنم اصن فرصتش پیش بیاد ک برم . :(


بعد از عید رفتیم سونو و نتیجه رو به دکتر نشون دادیم

گفت چیزی نیس 

اول تا آخر جراحی میخواد ، ولی فعلا نه،  فعلا زندگیتو کن چیزی نیس

الان 1 سال هست که من با این گلوله های کوچیکم زندگی میکنم و از اسکار جراحی خیلی میترسم.


واسه کاردانشجویی هنوز بهم زنگ نزدن،  منم حرصم گرفت و رفتم به یه نفر که میتونه پارتی خوبی

بشه واسم زنگ زدم و اونم گفت حلش میکنه ، پارتی یک روز بعد زنگ زد و گفت حله ، فلانی گفته

بعد عید میفرستمش ولی تو فلان روز برو همون فلانی رو ببین که به منزله ی یادآوری باشه واسش

رفتم و فلانی رو دیدم ، خودمو معرفی کردم ، خوب برخورد کرد ولی زد تو حالم ، گفت خیلی کاری از

دستم برنمیاد اگه من تو رو زودتر بفرستم بقیه میفهمن :/ ، شاکی میشن و:|

این حرفها رو به پارتی گفتم ، گفت بیخود گفته بعد عید زنگ میزنم داداشش

اون دیگه حتما قبول میکنه .

داشتم فکر میکردم ببینی اینکه من میخوام خارج از نوبت برم سر کار آیا رواست؟  آیا پول اون

کاردانشجویی درسته ؟ شبهه دار نیس ؟؟ بعد دوباره گفتم طرف 6 میلیارد دلار یده بعد تو

دادی فکر میکنی که قراره بری ی بیمارستان جون بکنی ماهی چند صد هزار تومن بگیری بعد

بهش میگی شبهه دار ؟ مومن پول جون کندن از شیر مادر حلال تره خیالت راحت. .

خلاصه که ببینم حالا داداش فلانی چ کار میکنه واسم؟ آیا بعد عید کاردانشجوییم حله؟؟

خداکنه حل بشه .



دیروز هم قرار بود آخرین روز کارآموزی اعصاب با استاد عشق باشه ولی کنسل شد

بعد فهمیدم یکی از پسرا کنسلش کرده . کارد بهم بزنید خونم درنمیاد.



آخر سال شده و ما دست تحصیل علم نمیکشیم امروز کارآموزی لانگ دیالیز بودیم و فردا صبح .
خدا بخواد میام و از بخش دیالیز میگم فقط وصف مریض امروزو بگم که یه پیر مردی بود مبتلا به ضعف اعصاب مسلط به زبان انگلیسی!!! میخواست بگه درد دارم یا کی میتونم برم ، به انگلیسی میگفت! آخه مریض اینقدر دلبر ؟

مواظب کلیه هاتون باشید ! شبتون بخیر

سلام

براتون بگم از روزهای فشرده ی نهایی 97

خب تا 27 ام شیفت عصر هم دیالیز بودیم ، دیگه آماده کرده دستگاه دیالیز رو کامل یادگرفتیم و

امتحانش هم دادیم ، ولی ساعت کارآموزیش هنوز پر نشده و میمونه واسه بعد عید ، دیالیز تجربه ی

جدیدی بود ، تو بخش ها بودن داشت واسمون عادی میشد و دیالیز اومد شد یه تنوع!  البته مث همه

ی بخش های بیمارستان دیدن مریضا و عذاب کشیدنشون سخت بود ، اینکه هر هفته حدود 12 ساعت

وقتشون تلف میشه اون موقع که به دستگاه وصل شدن، اینکه من آدم سالم به راحتی دفع ادرار

میکنم و اون آدما واسه همین کار ساده این همه عذاب میکشن . دیدن آنوریسم به دنبال فیستول

های کار گذاشته روی دستشون واقعا واسم سخت بود (پاورقی) . کلی خدا رو شکر کردم واسه

سلامتی خودم و اطرافیانم. . هیچ چیزی به اندازه سلامتی ارزشمند نیست .


رابطه م با دو تا از همگروهی های کارآموزیم شکر آبه! سر همین کارآموزی دیالیز ! البته من مقصر نبودم

و اینکه به درک ! اگه هم بخوان از گروهم برن اصن ناراحت نمیشم ، دو تا آدم رو مخ کمتر بهتر !

البته پسره ی کم کینه ای عه ، ممکنه بره پشت سرم گ.ه بخوره ، نوش جونش البته مثلا بره هزار

تا دروغ بگه ولی بازم مهم نیس ، کسی که بخواد منو با حرف اون بشناسه میخوام صد سال سیاه

نشناسه!


دیگههههه امشب تولد مامانم عه ، از مواد کیک ، شیر و پودر نارگیل نداشتیم که صبح رفتم خریدم و

کیک درست کردم ولی هنوز تولد نگرفتیم میخواییم مصادف با سال تحویل بگیریم!


خواهرمم اومده و خدا رو شکر حالمون خوبه، منم به نداشتن و نبودن ا.د فکر میکنم و کمتر از قبل اذیت

میشم . میگذره .


تو سال 97 تجربه های زیادی توی پرستاری به دست آوردم ، دو تا کارآموزی تو بخش روان گذروندم ، تو 

بیمارستانی که مرکز کنسر توی استانمون هست کارآموزی گذروندیم، بخش های چشم و گوش و حلق

و بینی از کم چالش ترین کارآموزی های بودن ! آدمهای مختلف و بخش و استاد های متنوع در کنار

کیس های جالب واسمون شدن از اولین تجربه های پرستاری ، تمییز کردن زخم های سوختگی و زخم

بستر های بخش داخلی واسم از گریه آور ترین کار ها بود . گذشت . خوب و بد  خدا رو شکر

مطمئنم تو سال آینده تجربه هام بیشتر میشه و کارم واسم جذاب تر میشه :)


کتابهایی که امسال خوندم از کتابهای پارسالم کمتر بوده ، پارسال 30 جلد و امسال 26 جلد !

تعدادشون کم هست ولی از نخوندن خیلی خیلی خیلی بهتره !   کمترین تعداد کتابی که خوندم واسه

فصل تابستون بوده و بیشترینش واسه پاییز ! دقیقا اون موقع که اینستا داشتم کتاب کمتری خوندم !

دلم میخواست اسم همه کتابها و ماهی که خوندمشون رو بنویسم ولی فرصتش نیس :(


دانشم توی زبان انگلیسی خیلی بیشتر شد ، و راضی ام :)

به طور کلی ، سال خوبی بود ،روزهای افسرده ام کمتر از سالهای 96 و 95 و 94 و 93 و 92 ! بوده

ان شاالله سال جدید بهتر بشم .سال 97 برخلاف 96 کمتر درگیر دکتر بودم خدا رو شکر

ان شاالله همه اول سالم باشن بعد کارها و قدمهای بعدی .


برنامه ی سال جدیدم ، مث آدم درس خوندن ، ادامه دادن زبان ولی self study هست ، کتاب خوندن

ولی در حد همین سال 97 یا 96 ، و تلاش برای آماده شدن واسه آزمون ارشد هست ، البته مطمئن

نیستم بخوام استریت برم ارشد ولی دلم میخواد تلاشم رو کنم


سال نوتون پیشاپیش مبارک

واستون اول آرزوی سلامتی،  دوم شادی و سوم موفقیت رو دارم ❤


پاورقی : آنوریسم یعنی متسع شدن دیواره عروق ، ریسک فاکتور های زیادی داره و یکیشون کار

گذاشتن فیستول  برای دیالیز هست و واسه کسایی که قراره دائما دیالیز بشن انجام میشه

طی این روش جراح یه مسیر بین شریان و ورید ایجاد میکنه و به این طریق سرعت حرکت خون

توی ورید زیاد میشه و ورید مناسب دیالیز خواهد شد ، ظاهر فیستول و آنوریسم های حاصل از اون

واقعا اذیت کننده س و مطمئنا روی body image اون آدم تاثیر منفی میذاره . خدا بهش صبر بده .




پارسال عید خوبیش این بود که میخواستیم بریم سفر ، برای چهارمین بار میخواستم اصفهان رو ببینم و

برای اولین بار یزد ! ، حالا بگذریم که بابام در تمام لحظات سعی داشت از دماغمون _البته بقیه نه فقط

من _ دربیاره ولی خب سفر بود دیگه، خوب بود ، تنوع بود ! امسال برنامه ی خاصی نداشتیم ،

میخواستیم بریم شهر خواهر و از اون طرف شمال که فعلا شمال رو آب برده ! و بابام هم زد زیرش که

بریم شهر خواهر چ کار کنیم مگه بیکاریم :/ دیگه منم از لج بابام و cousin هام _ توضیح میدم_ پامو

کردم تو 1 کفش که بریم شهر خواهر ،حالا قراره من و مامانم بریم فقط

مامانم از این که بابام نیس ناراحته ولی من نه ، میخواس بیاد یکریز ایراد بگیره ، خب بهتر ک نمیاد !

13 بدر هم میمونیم،این چند روز احتمالا بریم خرید و چند تا موزه و 13 بدر هم چون جای خاصی نداره

یه پارک ساده احتمالا ، شایدم هیچ جا ! البته که اگه هیچ جا هم نریم بهتره تا بمونیم شهر خودمون


در مورد cousin هام بگم : آقا من کلا خار دارم ! واسه همه ، این cousin ها هر جا میخوان میرن و

میگردن به من نمیگن بیا :/ بعد ی وقت ک دلشون عکس میخواد میگن فلانی تو بیا ازمون عکس بگیر

انگار من دوربینمو به راحتی به دست آوردم که واسه اینا به راحتی شات خرج کنم ! حالا میرم شهر

خواهر ، اونجا اگه رفتم بیرون عکسهای درست و حسابی میگیرم ، الکی شات هم حروم نمیکنم واسه

اونا ، خیلی حرصم میگیره ، پریشب رفتن رستوران ،تازه  هر کس به حساب خودش ، بعد نامردا به من

نگفتن . انگار اگه من بودم اونا میخواستن پول منو بدن .انقدر ناراحت شدم

همیشه همینجوری بوده ، نمیدونم چرا ، من تو جمع دوستامم خار داشتم ، میرفتن بیرون بعد من از

استوری هاشون میفهمیدم که رفتن بیرون ! اونوقت نوبت تحقیق و ترجمه و ارائه که میشد میامدن

سراغ من . خیلی از این حرکت بدم میامد ، واسه همین رفتار ها هم بود که الان تقریبا هیچ دوستی

تو دانشگاه ندارم ، نع اینکه با همه قهر باشم ها ، سلام علیک و احوال پرسی داریم ولی با کسی

صمیمی نیستم که دوستم باشه، تو راه رفت و آمد کنارم باشه با هم بگیم و بخندیم و از راز های هم

خبر داشته باشیم . با همه رابطه رسمی و خشک ! فکر میکردم بچه های گروه کارآموزیم خوبن که

اونا هم سر کارآموزی دیالیز خودشونو نشون دادن . از اونا هم بدم میاد .


بگذریم از این حرفهای خاله زنکی!

واسه فردا تو راهم دو تا کتاب برداشتم ! یکی بیوه کشی که حدود 60 ص ازش مونده و یکی هم

برو دیده بانی بگمار ، دو تا کتاب هم تو گوشیم تو اپلیکیشن طاقچه دارم !


مستر شین بود ؟ سعی کنید یادتون بیاد حال ندارم توضیح بدم !

چقدر آدم باحالیه!  تو شهر خواهر درس میخونه ولی یه شهر دیگه زندگی میکنه ، دلم میخواست بشه

ببینمش، ی شب تو حرفهامون قرار شد قرار بذاریم نمایشگاه کتاب تهران همدیگه رو ببینیم ولی

هماهنگیش خیلی سخته ، یه روز که هم من بتونم هم اون ، دو تا آدم از دو شهر مختلف بعد قرار تو

تهران ! جالبه واقعا ! :) ولی امیدوارم بشه .


دیگه چی بگم براتون ؟ دلم لک زده واسه دیدن ا.د ، دلم میخواد تو چشمای خوش رنگش نگاه کنم و

باهاش حرف بزنم. ولی افسوس .  گریه میکنم از ندیدن ا.د ؟ معلومه که نه، چون گریه نکردن واسش

1 درد عه گریه کردن چند تا ، عظیم ترینش همین که بخوام توضیح بدم چه مرگمه. .

اینجوری دیگه .


شبتون بخیر ❤


سلام،  عیدتون مبارک خواننده های خاموش و روشن عزیز من ❤

خب واستون بنویسم از روز اول عید تا همین الان

روز اول ناهار رو خونه ی بابا بزرگم بودیم سمت پدری ، خونه و زندگی خیلی معمولی یا حتی ضعیف

تو یکی از شهرهای کوچیک استان خودمون و نزدیک شهر خودمون ، تو اون خونه مادر بزرگ و بابابزرگ و

عموی بیچاره و دختر عموی 3 ساله م زندگی میکنن،زن عموم شهریور بر اثر سرطان متاستاتیک فوت

کرد و حالا عموی بیچاره م مونده با دختر 3 ساله ای که نمیدونه کی میخواد واسش مادری کنه .

هر موقع خونه ی بابا بزرگم میرم دلم پر میشه از غصه ، دلم میخواد خیلی بهشون محبت کنم ولی ی

وقتایی رفتار های بابام با من و اذیت هاش باعث میشه از خودش و فامیل هاش بدم بیاد .

دختر عموم خیلی گناه داره .خیلی زیاد .هرچی بهش فکر میکنم ذهنم به جایی نمیرسه ،اینکه خوبه

واسش چه کار کنم ، یا اصن چه کار از من برمیاد. فقط دعا میکنم عموم با یه نفر ازدواج کنه که بتونه

با دخترش سازگار باشه و دلسوزش باشه .

همون شب رفتیم خونه ی مادربزرگم سمت مادری ، خب همه ی فامیل مادری رو اونجا دیدیم، خونه ی

اونها هم توی یه شهر کوچیک نزدیک شهر خودمون هست ، خونه ی مادربزرگم نقلی ولی به روز ! عه


روز دوم عید ، یه سری عید دیدنی های شهر خودمون رو رفتیم و شبش من و خواهرم و شوهرش

رفتیم یه مهمونی تو رستوران ! همون رستورانی که تو امتحانام با دوستای مامانم رفته بودیم و گفتم

که موسیقی زنده داشته ! و خیلی باحال بوده ، تو شهر ما چون همون 1 رستوران هست که موسیقی

زنده داره هر کی بخواد خیلی خفن بازی ! در بیاره میره اونجا :))) این مهمونی یا در حقیقت دورهمی

واسه یه جشن کوچیک بین فامیل های شوهر خواهرم بود که منم رفتم!  قسمت جالبش اونجا بود که

اون دفعه که با دوستای مامانم رفتیم یه خونواده بودن که واسه بچه شون اونجا تولد گرفته بودن دقیقا

این دفعه هم همون خونوادهه بودن :))) ! فک کنید دیگه چقدر شهر ما کوچیکه ! ناموسا اگه منو

شناختید جایی نگید ، اینجا تنها پناهگاه امن منه . :(

روز سوم عید همه ی فامیل ناهار خونه مون بودن .خیلی مهمونی خسته کننده ای بود .

کلا مهمونی های عید بی مزه و خسته کننده ست به نظر من همون عید دیدنی روز اول کافی بود

بقیه ش تکرار مکررات بود .

روز چهارم باز به مهمونی گذشت و روز پنجم هم همینطور . بسیار کسل کننده

روز ششم صبح از خواب بیدار شدیم و با برف بهارانه مواجه شدیم ! واسه من که بیزار از گرما و آفتابم

واقعا جذاب بود ولی خیلی ها شاکی بودن ! راستش خیلی دلم میسوزه واسه مردم سیل زده ی

کشورم ، توی هر استانی که هستن و واقعا نمیتونم اوضاعشون رو درک کنم . چون هیچ وقت صحنه

ی سیل ندیدم و دوست ندارم ببینم .خدا بهشون صبر بده .

داشتم میگفتم ، امروز دیگه انگار ماراتن مهمونی ها تموم شده بود و من تونستم ی کم درس بخونم

همسایه ها اومدن خونه مون ولی من به چپم گرفتم و موندم تو اتاق ! والا خیلی خوشم میاد از

ریختشون حالا تو عیدم ببینمشون؟ !

این مدته کلی حسودیم شد به کنکوری ها ! گفتم خوش به حالشون واقعا دور از هیاهوی بی مزه ی

عید دیدنی ها نشستن یه جا و دارن درس میخونن ، کاش یه اتاق دو در دو هم بود من میرفتم درس

میخوندم و ریخت هیچ کسی رو نمیدیدم! کلی هم به خودم لعنت فرستادم چرا زودتر کاردانشجویی

ثبت نام نکردم که عید سر کار باشم . همه دوستام که قبل من ثبت نام کردن لااقل 5_6 تا شیفت

داشتن تو عید . هعییییی

اینم از تا اینجای تعطیلات :)

امیدوارم سال خوبی داشته باشید و تعطیلات اون شکلی که دلتون میخواد بگذره واستون .


از چند تا دلتنگی میخوام واستون بگم :

خب اولیش واسه حال و هوای پارسال این موقع ست ، جالبه پارسال این موقع ها به قدری حالم بد بود

که فکر نمیکردم هیچ وقت دلم واسش تنگ بشه . ولی الان شده ! دلم واسه حال پارسال این موقع ،

حال و هوای شروع کلاس زبان تو اموزشگاه جدید ،بچه های اون ترم کلاسمون (غیر اون حمید ک گفتم

خیلی رو مخم بود و ازش بدم میامد و میاد هنوز ) ، مرکز و عمو جیمز ! البته 20 به بعد فروردین بود که

فعالیتمون تو مرکز شروع شد ، اول کنار عمو جیمز بودیم و تو خرداد بود که بهم در مورد بیماریش گفت.

بعد بابت درمان هاش رفت تهران و ما بعد از 2 ماه بلاتکلیفی کارمون رو زیر نظر ا.د ادامه دادیم و بقیه

ی ماجرا رو هم ک میدونید .


دلم واسه اینجا نوشتن هم تنگ شده بود ، دلیل ننوشتنم ضیق وقت و اینا نبوده واقعا ، دلیلش دل و

دماغ نداشتن بود . بی حوصله و کرخت بودم . حالا میخوام از شهر خواهر بنویسم تا خود امروز

و بابت اینکه میدونم اینا واسه شما جذاب نیست و صرفا ثبت خاطره و گزارش نویسیه تو ادامه مطلب

مینویسم

ادامه مطلب


خب طی صحبت‌هایی که با یکی از دوستای دوران دبیرستانم داشتم در مورد TTC قرار بود امروز برم

آموزشگاهی که اون میره ، مصاحبه ، این دوستم رو از سال اول دبیرستان میشناسم و بعد دو سال هم

هم دانشگاهی بودیم با هم و اون درسش تموم شد و قصد ادامه هم نداره و بیشتر دنبال زبان خوندنه

خلاصه رفتیم و دیدم ای بابا اینجا فعلا از مصاحبه خبری نیس ، فقط ثبت نام کردم و فرم پر کردم گفتن

قبل شروع کلاسا که میشع حدودا 2 ماه دیگه تماس میگیرن واسه مصاحبه ، خب منم ی کم خوشحال

شدم البته ، چون بیشتر میتونم بخونم ، همچنین با انگیزه ی بیشتر ! بعد اینکه از اون آموزشگاه اومدیم

بیرون تصمیم داشتیم بریم یه کافه ، توی یه خیابون نزدیک همون آموزشگاه 3 تا کافه با فاصله ی حدود

10 قدمی از هم هستن ! رفتیم داخل اولی ، از شدت وجود دود نمیشد داخل رو دید ! فقط ی سری

شبح میدیدیم که هی دود میامد رو صورتشون و میرفت .اومدیم بیرون و رفتیم داخل دومی اونم

همینطور فقط اینقدر بوی بدی میامد که با حالت تهوع اومدیم بیرون ، اصن شاید اون چیزی ک اونجا

میکشیدن غیر سیگار چیز دیگه ای هم بوده . رفتیم سومی ، کافه ف دو تا قسمت داره ، یکی مثل

یه اتاق و یکی توی محوطه ی باز ، تو کافه ف فقط تو اون محیط باز میشه سیگار کشید و تو اتاق ممنوع

ما از این قانون استقبال کردیم و رفتیم تو اتاق ، به حد ترکیدن سفارش دادیم پنکیک و چیزکیک و شیک

و در آخر ک اینا رو به زور دادیم پایین نوشیدنی ! دوستم خیلی باحاله !

دائم فحش میداد ، فحشهای بی ادبی و خنده دار ،عالی بوددددد کلی تو فحش دادن همراهیش کردم

و خندیدم، ی تیکه احساس کردم خیلی ناامید عه و همچنین بیخیال! گفتم دختر یه جوری به افق خیره

شدی خیلی معلومه همه دنیا به چپته!  چرا اخه ؟ بلند بلند میخندید و میگفت همه اینو میگن .

ی عالمه تو خیابون ها راه رفتیم ، کاملا بی هدف ، خیابون های اصلی رو متر میکردیم و از کوچه پس

کوچه ها رد میشدیم و دوباره میرسیدیم به یکی از خیابون های اصلی ، از یه خیابون 4 بار رد شدیم

و هر مسیر رو لااقل دو بار طی کردیم ! راه میرفتیم و دوستم فحش بد میداد البته یواش ها ی جوری

ک فقط من بشنوم ! و مردم رو دست مینداخت و مسخره میکرد و از دنیا شکایت میکرد

تو یکی از خیابون ها ک ساکن هاش خیلی ادعای مرفه بودن میکنن راه میرفتیم ی پسره رو دیدیم با

تیپ طوسی و صورتی :/ !!!!! ( خیلی دخترونه س ک )

با کتونی و این شلوار کوتاه ها :/ مثلا یواش گفتم آخه این چ تیپیه

ک پسره شنید و برگشت ! با تعجب به دوستم گفتم شنید ؟ گفت نه پس خوب بود بری بزنی رو

شونه ش و بگی این چ تیپیه! :)))))) اومدیم تو ی خیابون دیگه و من قارچ سوخاری خریدم و دوستم

ذرت ! واقعا جای خوردن نداشتیم گفتم دوستم واقعا جا ندارم گفت چرا چرا پیدا میکنی و دستم رو

میگرفت و از کوچه ها میبرد و میگفت قدم بزن و بخور جا پیدا میکنی :))))

سر راه ی آموزشگاه زبان جدید دیدیم گفتم بیا بریم واسه TTC اینجا هم ثبت نام کنیم و رفتیم

خیلی جالب بود، یکی از مدرسین زبان دوره ی نوجوانیم رو دیدم ، ی خانوم خیلی خوشگل و خوشتیپ

ک اون موقع ها 1 سال تمام معلمم بود ! اینقدر خوش قلب و مهربون بود که دلم نمیامد معلمم عوض

بشه ! امروز ک دیدمش دلم میخواست بغلش کنم ، آشنایی دادم و خودمو معرفی کردم و شناخت و

خیلی ذوق کرد ، بعد همه ی اینا رفتیم مغازه ی عینک فروشی یکی از دوستامون و کلی با اون گفتیم

و خندیدیم ، خلاصه ک روز شادی بود، خیلی خوب بود ، تا باشه از اینروز ها !


++از اول سال 98 کارگاه شعر تشکیل نشده و فردا هم تشکیل نمیشه متاسفانه و من خیلی وقته ک

دوستای کارگاه شعر رو ندیدم و خیلی دلم تنگشونه. فقط روز یکشنبه ک رفتم دانشگاه توی راه

برگشت واقعا حال بدی داشتم و فکر کردم حالم فقط با رفتن به یه کتابفروشی خوب میشه .رفتم

کتاب فروشی ساختمونی ک کارگاه شعر برگزار میشه و دو تا کتاب خریدم : آبروی از دست رفته ی

کاترینا بلوم اثر هاینریش بل و چوب نروژی اثر هاروکی موراکامی، و اونجا خواهر مستر کاف رو دیدم،

بین حرفهاش اونم گفت که چند وقتی میشه که همه ی بچه های کارگاه رو ندیده ولی هفته پیش با

مستر کاف و یکی از پسرای کارگاه و چند نفر دیگه ک من نمیشناختم رفتن کوه! چقدر دلم خواست

منم میبودمخلاصه ک اینجوری ، الان ک من آخر هفته ام آزاد عه اینجا جلسه ندارن همینکه سرم

شلوغ بشه جلسات پشت سرهم برگزار میشه :/ .


++ با حال خوش اومدم خونه و با بابام دعوام شد!  سر موضوعات مسخره ی همیشگی !

ی کار زشتی یادگرفتم،  بابام ک شروع میکنه داد زدن و فحش دادن من اول نیش خند میزنم بعد

عصبانی میشه و دعوا شدت میگیره میخندم ! میخندم و جوابشو میدم ! بعد ک حسابی تخلیه شدم

میام تو اتاق و گریه میکنم . فرقش با دفعه های قبل اینه ک دیگه حرص نمیخورم چرا اذیتش نکردم .

من وقتی کوچیک بودم انقدر بابامو دوست داشتم که وقتی شبا دیر میامد خونه گریه میکردم و وقتی

میامد خونه تو بغلش میخوابیدم، ولی تو دوران نوجوونی و جوونی انقدر اذیتم کرد و الکی دعوام کرد و

داد زد و تحقیر کرد و فحش داد که الان با همه ی قلبم ازش متنفرم، قبلا از این حسم ، احساس گناه

داشتم ولی الان نه ، راحت ازش بدم میاد و تماما در صددم کار هایی کنم که بدش میاد .

من در آینده هر چقدر مامان گندی بشم واسه بچه هام ولی مطمئنم مطمئنم بهشون فحش نمیدم .

مطمئنم.




چرا میایید واسه من کامنت خصوصی میذارید این سبک نوشتنت مسخره س یا قدیمیه یا تکراریه

مگه من بدهکارم بهتون ک بخوام متن مورد علاقه تون رو بنویسم ؟ یا مگه حتما باید همه چیزو

فلسفی کنم ؟؟ اینجا اسمش گزارش زنده ی یک زندگی عه ، شیوه و سبک نوشتن هم قدیمیه

شما هم ک خوشت نیامده ، نیا اینجا ، واست دعوت نامه ک نفرستادم !


دیشب تا صبح شهرمون بارون اومد،تا خود صبح بارید صبح بیدار شدم و دیدم شهرمون عالی شده ، درختا شاداب کوهها سبز ،قله ی کوه ها رو ابر پوشونده بود ، واقعا خونه موندن تو اون هوا گناه داشت ! خدا این هوا رو می آفرینه که آدم بره تو طبیعت لذتشو ببره ،به مامانم گفتم بیا بریم شهر مادربزرگ ، راه افتادیم ، جاده بی نظیر بود ، همچنین شهر مادربزرگه، کوه ها سفید ، زمینها و درخت ها سبز و شاداب، شکوفه های سفید و صورتی درخشان، هرچی از زیبایی اینجا واستون بگم کم گفتم :) ، تو بهار از زیبایی طبیعت استفاده کنید

تمام اتفاقات روز بازدید از نمایشگاه کتاب به صورت خیلی دقیق با جزییات!

خب صبح خیلی زود با بابام از خونه بیرون زدیم و رفتیم سراغ دوستم

با هم راه افتادیم و رفتیم محل معهود ، اونجا سوار اتوبوس های دانشگاه شدیم و با تاخیر 1 ساعته !

راه افتادیم به سمت تهران ، 2 تا دختر خیلی باحال تو اتوبوس بودن که کلی کنارشون خندیدیم

ماشین دانشگاه اسکانیا بود از این صندلی معمولی ها ! رسما دهنمون سرویس شد! واقعا جا

نداشتیم با خیال راحت لم بدیم و تا خود تهران بخوابیم! نزدیک های تهران که بودیم شروع کردم

آرایش کردن ، البته نه در اون حد آرایش عروس که دیشبش اینجا گفتم ها مث همیشه ام فقط

یه خط چشم بهش اضافه شد ، بعد از مدت ها چتری هامو به یک سمت شونه کردم و مقدار کمی از

پیشونیم رو پوشوند، دوستم که منو فقط با موهای بالا داده شده زیر مقنعه دیده بود کلی ذوق زده

شد و گفت خیلی بهت میاد :) همون روسری آبی و سورمه ای رو که واسه رفتن به نمایشگاه خریده

بودم رو پوشیدم و ظاهرم رو واسه دیدن مستر شین آماده کردم . یه مسیری رو نیاز بود با مترو بریم

رفتیم و ایستگاهی که پیاده شدیم دوستم با دوست پسرش قرار داشت و از اون به بعد 3 تایی شدیم

و رسیدیم نمایشگاه و با هم رفتیم انتشارات دانشگاهی، قبلش من با مستر حرف زدم و قرار شد بعد

اینکه نشر های دانشگاهی خریدمو کردم ببینمش ، سریع خریدهامو انجام دادم و از دوستم اینا ! جدا

شدم و رفتم سمت نشر های عمومی ، باز با مستر تلفنی صحبت کردم که پیداش کنم ، 

همون موقع بود که یکی از استاد های زیست دوران کنکورم رو دیدم ! واقعا عجیب بود تو تهران شهر

به اون بزرگی و نمایشگاه به اون شلوغی آدم آشنا ببینه ! رفتم پیشش و بهش سلام کردم و گفت

خیلی از دیدار دوباره م خوشحال شده !


خب بذارید یه چیزی دیگه اینجا اضافه کنم : مستر و هم دانشگاهی هاش با هم یه گروه فرهیخته طور

دارن، جلساتی شبیه به همون کارگاه شعر ما برگزار میکنن و خبرنگار و شاعر و نویسنده تو جمعشون

هست در حقیقت قرار بود من گروهشون رو ببینم نه فقط مستر رو .


پیداش کردم و دیدم تنهاست، پشت به من ایستاده بود و داشت دور و برش رو با نگاه دقیق کنکاش

میکرد که یکباره گفتم سلام، برگشت و با خوش رویی جوابمو داد و احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت

و گفت که خوش حاله منو میبینه ، روم نشد بپرسم پس دوستات کجان ؟ چند دقیقه بعد گفت که

ما زیاد بودیم ولی بچه ها پراکنده شدن حالا باز میان همو ببینیم، بعد رفتیم راهرویی که انتهاش دو تا

از همگروهی هاش بودن ، باهاشون سلام و احوال پرسی کردم و گفتم که از آشناییتون خوشحالم

دختر ه چقدر به دلم نشست ، پسر عه تو یکی از دانشگاه های خفن تهران مهندسی میخوند و به

واسطه ی مستر شین که دوستای قدیمی هم بودن عضو گروه کتابخونی شون شده بود

بعد از اون دو تا جدا شدیم و توی راهرو های نشر عمومی قدم زدیم . رفتم نشر کوله پشتی و اونجا

دو تا کتاب ما همه باید فمنیست باشیم و کلاه رئیس جمهور رو خریدم و باز قدیم زدیم توی راهرو ها

و حرف زدیم ، تماما پیرامون کتاب و نشر ها و ترجمه ها و افرادی که صرفا به خاطر تبلیغ تو فضای

مجازی معروف شدن و جشن امضاهایی یا جمعیت های بسیار زیاد برگزار کردن بود ، صحبت ها اطراف

موضوعات کتابهای خارجی میگشت و به شعر های داخلی میرسید ، رفتیم انتشارات سوره ی مهر و

از اونجا آخرین کتاب فاضل نظری رو گرفتم ،


+اونجا تو  صف صندق بودیم که پول کتاب رو حساب کنم ، همچنان داشتیم با مستر حرف میزدیم و

من میگفتم اینستا خوب نیس واسه همین من از ایسنا رفتم و داشتم دلیلهامو میگفتم و مستر

مخالفت کرد و گفت "من آدمهای خیلی خوبی تو اینستا پیدا کردم ، مثلا شما !" قند تو دلم آب

کردن انگار


بعدش رفتیم نشر پوینده و اونجا آثار صالح اعلا رو داشت ، مستر دو تا کتاب برداشتو حساب کرد و کمی

که قدم زدیم یکیش رو داد به من و گفت که این یه هدیه س به شما ، خیلی خوب بود ، خیلی زیاد ،

خیلی بهم چسبید، کلی ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم و از این چیزا ، بعد باز قدم

زدیم ادامه ی حرف های قبل رو گفتیم که دوستای مستر زنگ زدن که همدیگه رو پیدا کنیم ، سه نفر

دیگه از همون گروه کتابخونی رو دیدیم و رفتیم توی چمنها نشستیم و صحبت کردیم و با هم بیشتر

آشنا شدیم همون موقع ها بود که همون دختر و پسری که اول دیدیم به جمعمون اضافه شدن ، خیلی

خوب بود ، واقعا مصاحبت خوبی بود ، واقعا بعد یه عکس دسته جمعی گرفتیم و دوباره اون بچه ها از ما

جدا شدن و ما رفتیم سمت نشر های خارجی و بعد هم کودک و نوجوان ، اونجا هم قدم زدیم و حرف

زدیم ، بیشتر راجع به ارشد خوندن ادامه تحصیل ، مستر همین امسال آخر خرداد امتحان داره و میگفت

داره میخونه واسه اینکه بازم تهران قبول بشه ، (حالا داستان ارشد خوندن من که خیلی جالبه و پیچ و

خم زیادی داره و سر فرصت واستون میگم چه ها شده ) منم از ارشد خوندن گفتم ، ولی نه تمام ماجرا

ها رو ، فقط قسمت آخر که یکی از استاد هام نظرمو عوض کرده و قصد خوندنش رو دارم .

بعد زنگ زدم به دوستم و ساعت نزدیک زمانی بود که میبایست برگردیم سمت اتوبوس دانشگاه

دیگه از مستر تشکر کردم بایت هدیه ش ، و گفتم که خوش حال شدم از اینکه دیدمش و امروز بهم

خوش گذشت عه بعد دوستم رو پیدا کردم و با دوست پسرش رفتیم سوار مترو بشیم واسه برگشت

تو راه برگشت یه خانم خیلی مهربون تو مترو بود که کتابهامو واسم نگه داشت و بعد که میخواست

پیاده بشه جاشو داد به من که بشینم واقعا خسته بودم .

دیگه رسیدیم به محل اتوبوس و دوس پسر دوستم ماشین گرفت ک برگرده و ما هم اتوبوس دانشگاه

رو پیدا کردیم و سوار شدیم و همه چیز رو با جزییات واسه دوستم گفتم :)

تو راه برگشت چند تا از دخترایی که همراهمون بودن گفتن که اصن نمایشگاه نبودن:)))  ایول دمشون

گرم ! چند تاشون رفته بودن کاخ گلستان و چند تا دیگه رفته بودن تجریش خرید !


خاطرم هست پارسال هم 13 ام بود که رفتم نمایشگاه !


خیلی تجربه ی خوبی بود

خیلی

بهم خوش گذشت ، توی یه روز عادی با تجربه ای خیلی معمولی !

فردا میخوام برم نمایشگاه و بابتش خیلی هیجان زده ام 

قراره مستر شین رو ببینم  :)

 این اولین باره که میخوام یه دوست مجازی رو ببینم :)

فکر میکنم و امیدوارم که خیلی بهم خوش بگذره

قراره مانتو مشکی و شلوار سورمه ای بپوشم با روسری آبی و سورمه ای که تازه خریدم

به علاوه ی کفش های مشکی و پاشنه بلندی که همین چند دقیقه پیش واکس زدم :)

 تازه لاک سورمه ای مات هم زدم :) میخوام در حد آرایش عروس هم آرایش کنم :))))

 

 امیدوارم که خیلی بهم خوش بگذره :)


بعد از نمایشگاه کتاب :

کتابی که مستر شین بهم هدیه داده رو میخونم ، کتاب پر از متن ها و شعر های عاشقانه ست ، متن

های کتاب تماما با عبارت : محبوب من ، شروع میشن ، دائما در تلاشم که تصور کنم مستر این کتابو

بدون پیش زمینه خریده و از محتواش بی اطلاع بوده .


دیروز رفتم کارگاه شعر ، همراه یکی از همکلاسهای دانشگاهم، یه دختر معمولی که من رابطه ی

خیلی معمولی باهاش دارم ، چیز زیادی ازش نمیدونم و اونم همینطور، اینم اضافه کنم که محل

برگزاری جلسات کارگاه شعر عوض شده ، مدیریت ساختمون قبلی عوض شده بود و راضی به برگزاری

جلسات تو اونجا نبود ، به خاطر طرز فکرش که حس میکنه " آدم ها یک مشت آلت تناسلی سرگردان

که ممکنه در هم فرو برند ! " خب سرگروه هم منتش رو نکشید و سعی در توجیهش نداشت و محل

برگزاری رو عوض کرد ! جای جدید به خونه مون دور تر شده و زیبایی فضای قبلی رو نداره ولی مهم

نیست ، مهم آدم هاییه که حدود یک سال و نیم که از آشنا شدن من باهاشون میگذره و من اگه 1

هفته نبینمشون دلم واسشون تنگ میشه ! داشتم میگفتم دختر همکلاسم رو با این جمع آشنا کردم

و خوشش اومد و میخواد هفته های آینده هم بیاد ، دیروز وقتی اومدم خونه فکر کردم اون موقع ها که

مستر کاف رو دوست داشتم دلم نمیخواست هیییییییچ دختری به اون جمع اضافه بشه حس میکردم

هر دختر دیگه ای تو نظر مستر کاف از من بهتره ! و وجود این جلسات رو از هر نوع دوست و همکلاسی

قایم میکردم ! اما الان ، تمام جمع کارگاه واسم عین دوستن، دوست های فرهیخته ای که فرای

جنسیتشون واسم محترم و عزیز هستن ! و در تلاشم که به هر آدمی میرسم که حس میکنم علاقه

مند ادبیات عه با این جلسه آشناش کنم !

یه خلاصه هم از جلسه بگم : سرگروه بود ، میم بود ، ع بود ، خواهر های مستر کاف بودن ولی خودش

نبود ، دختر مو بلوند بود ، اون آقاهه که خیلی جامعه شناسی و تاریخ میدونه هم بود ! همین آقاهه

پیرو متنی که خوندیم کلی واسمون از تاریخ و انقلاب های فرانسه گفت و از تغییر سبک های ادبیاتش

همزمان با جنگ و بعد جنگ هم گفت ، این آقاهه که حرف میزنه آدم دلش میخواد سراپا گوش بشه و

تک تک کلمات و اطلاعاتی که میده رو حفظ کنه ! وقتی جلسه تموم شد با اعضای جلسه رفتیم طبقه

ی زیر زمین که اتاق های اونجا هم ببینیم که هر کدوم مناسب تره رو اجاره کنن ، داشتم از پله ها 

پایین میرفتم که میم گفت انگار میخواییم خونه ببینیم :))) بعد بین اتاق ها میچرخید و میگفت اینم کمد

دیواریشه، اینجا حموم و دستشویی عه و دلقک وار نگاه میکرد و میخندید :))) من گفتم نه زیر زمین

خوب نیس ممکنه سوسک داشته باشه همون همکف بهتره ، نورش هم بیشتره ، میم دلقک وار تر از

قبل گفت نگران نباش سوسک هاش صورتیه :/  :)))


ی چیزای دیگه ای میخواستم بگم ، اتفاق های حد فاصل پست های کافه ف و نمایشگاه کتاب که

چون روزه منو برده ! ی وقت دیگه میگم واستون


طاعاتتون قبول :)



به تاریخ سه شنبه، 24 اردیبهشت

این پست بیشترش مکالمات بی مزه ی من و استاد عشق عه و شما اصلا مجبور نیستید بخونیدش :)


ساعت آخر کلاسمون تشکیل نشد ، از دانشگاه رسیدم مرکز شهر ، میخواستم برم یه کتاب بخرم

واسه ارشد هم خلاصه درس داره و هم تست ، بچه هایی ک همراهم بودن رو پیچوندم و رفتم

کتابفروشی ، اونجا داشتم کتاب رو بررسی میکردم ، بعد یه مشاور هم اونجا بود داشتم با اون حرف

میزدم در مورد انتخاب منابع و درس خوندن که دیدم مشاور بلند شد و گرم با یه نفر سلام علیک کرد

برگشتم دیدم ااااااا این که استاد عشق خودمونه. . کلی خوشحال شدم سلام علیک کردم و کلی

حرف زدیم و خندیدیم .

گفت اااا پس بالاخره تصمیم گرفتی ارشد بخونی اره ؟خب حالا کدوم گرایش رو میخوای بری ؟گفتم

هیچ فرقی نداره فقط تهران باشه ، میگفت اااا حالا چرا تهران ؟ تهران خبریه ؟ گفتم نه دوست دارم

برم تهران ، گفت حالا ک رفتی 2 ترم تو خوابگاه دهنت سرویس شد :/ حالت جا میاد گفتم نههههه

برم تهران واسم خونه میگیرن ، گفت اوووه دیگه بدتر :/ 

در مورد کتاب راهنماییم کرد ،داشت در مورد کتاب های روانپرستاری میگفت که گفتم اینا رو دارم گفت

اه اه میدونستم تو عشق روانی ، چقدرم که من از روان بدم میاد بعد ی نگا تاسف بار و دلقک وار به من

انداخت و ادامه حرفهاشو گفت .

بعد حرف رسید به نمایشگاه کتاب و کتاب خوندن و کتاب خریدن ، استاد

عشق رو به مشاور کرد و گفت این خانوم از اون کتابخون هاس ، از اونا ک یه روز کتاب نبینه حالش بد

میشه ، بعد رو کرد به من و گفت اون مدرک HIV رو گرفتی ؟ منظورش همون TTC بود البته

براش موضوع TTC و آموزشگاه جدید رو توضیح دادم ، شروع کرد حرف زدن از یه معلم زبان تو شهرمون

که 17 سال آمریکا بوده بعد میگفت واسمون با لهجه ی ایالات مختلف هم حرف میزده بعد میگفته اینا

مث کاشونی ها اینو اینجوری میگن ، مث لر ها فلان کلمه رو اینجوری میگن و بعد میگفت بهش گفتیم

لامصب به ما همون مدل اصلی رو درس بده نمیخواد اینجوری دل بسوزونی

واسش از نمایشگاه کتاب گفتم و اینکه تونستم یه گروه خبرنگار (همون مستر شین و دوستان) رو ببینم

 و اینکه خیلی بهم خوش گذشتهالبته جزئیات بیشتری ندادمگفت چند تا کتاب خوب تو مایه

های 4 اثر فلورانس و اینا بهم معرفی کن ، گفتم استاد این کتابها رو روانشناس ها هم قبول ندارن

بهشون میگن کتاب زرد یا بازاری ، خندید گفت خب از اون بنفش ها معرفی کن

کتابی ک در حال خوندنش هستم رو نشونش دادم و توضیح دادم که جلد اولش چی بوده و اینها، کتابو

از دستم گرفت و گفت ببین به جا لوازم آرایش تو کیفش چی داره بعد کتابو باز کرد و نشانگری که

بین صفحه هاش بود رو دید ، یه نشانگر که خودم قبلا اون موقع ها که وقتم آزاد بود درست کرده بودم

ایده ش رو از رنگی رنگی گرفته بودم و روش یه دختر بامزه نقاشی کرده بودم ، نشانگر رو ک دید گفت

اینو از رو انداختی کشیدی اره ؟ گفتم نه آخه اون چیه که از رو انداختن بخواد استاد ؟ گفت آخه من

نکه هیچ استعدادی ندازم فک میکنم همه اینجورین بعد کلی نشانگر رو تو دستش چرخوند و نگاش

کرد و ذوقش رو کرد و گفت خیلی خوشگله چند تا پسرونه ش رو درست کن واسه من بیار

میخواستم پول کتابو حساب کنم واسه اولین بار تو کارتم پول نبود و میخواستم نقد بدم ، فروشنده

خورد نداشت بقیه 50 تومن بهم بده گفت برو بیرون خوردش کن ، استاد عشق گفت مگه کارت اعتباری

نداری ؟ منم حسنک راستگو گفتم چرا ولی پول توش نیس :/ گفت آخ چ صادقه

خلاصه که استاد رو دیدم و روزم رو ساخت :)


صبح که میخواستم برم دانشگاه ، خودمو تو آینه نگا کردم و گفتم بیخیال کی حال داره آرایش کنه

مگه سگ میخواد منو ببینه که آرایش کنم ؟ یه رژ لب کم رنگ زدم و از خونه زدم بیرون و تو راه برگشت

کائنات همه چیز رو ردیف کردن که استاد عشق رو ببینم حالا روزهایی که یه کرم میزنم و ریمل

میزنم و رژ لب مرتب میزنم و کلا به خودم میرسم سگم نمیبینم :/ چه وضعشه واقعا ؟ :/


1 ) دلم واسه مستر شین تنگ میشه بعضی روزها ، البته نه اون شکلی که فکر کنید ها فقط دلم

میخواست میشد ببینمش، اونم نه هر روز هر روز ک ، مث همون نمایشگاه که چند ساعت باهاش

بودم این بار هم موقعیتی پیش بیاد که چند ساعت بتونم باهاش قدم بزنم و حرف بزنم . ولی دیدارش

به این زودی ها از محالاته. :(


2 ) تنگ بازی پسرا بعد از ازدواج از چندشناک! ترین رفتار های ممکنه . پارسال عموجیمز خودش اومد

در مورد بیماریش با من حرف زد ازم خواست که واسش بیشتر اطلاعات جمع کنم ، تو تلگرام باهاش

حرف میزدم حسابی تحویلم میگرفت ، اصلا بهمن ماه _آخرین روزهایی که تو مرکز بودیم _ فهمیدم

برگشته و درمانش تموم شده و کارش رو شروع کرده ، کلی تو مرکز تحویلم میگرفت ، باهام حرف میزد

و منم در تمام این مدت عین یه راهنما بودم کنارش ، کاملا حواسم بود که رابطه م باهاش جوری نشه

که خودش یا بقیه بخوان فکری کنن . عید بهش تبریک گفتم خیلی تحویل نگرفت ، چند روز پیش دیدم

عکس پروفایلش، خودشه با یه دختری تو باغ فین کاشان! بهش با یه عااااالمه ذوق تبریک گفتم ،

بعد جواب چی داد : سلام لطف دارید ، قیافه من :/


3 ) یه پست قبل از عید گذاشتم از بیشعور بازیه پسر همگروه کارآموزیم سر ماجرای کارآموزی دیالیز؟

حالا اینم ادامه ش : پسره اینقدر کینه شتریه که هنوزم با من حرف نزده ، البته به کیف و کتابم

ولی حرف افکار بچه گانه و کینه شتری بودنش عه ، دوس دخترش . نمیدونید اون دیگه چیه ! چقدر

اون واسه من ادا و تنگ بازی درآورد ، چقدر جانماز واسم آب کشید که لاک زدن گناه داره ، موهات

بیرون باشه گناه داره ، رژ لب پر رنگ گناه داره ، نمازت قضا بشه که دیگه هیچی جالبه همه این کارا

گناه دارن ، ولی پشت سر کسی (من) حرف زدن ، از زبون کسی (بازم من) دروغ بردن، و غلط هایی

که اون میکنه گناه نداره . منم از اون موقع که همه اینها رو فهمیدم رابطه م رو باهاشون صفر کردم

که مشخصا حقشونه ، فقط یه کم از اینکه پسره بیرون دانشگاه اذیتم کنه میترسم .

اینم اضافه کنم دوس دخترش از ایناس که واسش تعریف شده موفقیت دختر یعنی شوهر کردن و

دختری که شوهر نداشته باشه بدبخت 2 عالم عه ، اینقدر این مدل حرفها رو تو گوشم خونده بود که

منم کلا داشت ارزش هام واسه ادامه زندگی عوض میشد تا جایی که فکر میکردم خوبه من دیگه الان

شوهر کنم ، بعدم برم طرح ، بعدم برم بیمارستان خصوصی سر کار که شیفتهاش انعطاف زیادی دارن

بعدم بچه بیارم ، بچه پشت بچه :/ انگار ماشین جوجه کشی ام مثلا ، تا جایی که کلا میگفتم درس

جبه بابا ، ادامه تحصیل چیه ، اینا که ادامه تحصیل دادن مگه به کجا رسیدن :/ .

اینم اضافه کنم که ترم 4 که گروه بندیهای کارآموزی هامون عوض شد و من گروهم شد با این دو تا فکر

میکردم چه همگروهی های خوبی دارم ، گروهمون همه چیزش رو روال و منظم بود ، تو همه بخش ها

بالاترین نمره رو گروه ما میگرفت ، اون موقع ها هنوز نفهمیده بودم با چه آدم های عقده ای و ریاکاری

همگروه شدم ، الانم متاسفانه دستم زیر سنگ عه و باید 1 سال پیش رو تحملشون کنم .


4 )یه مناسبتی بود ، به ا.د تبریک گفتم ، جواب داد : "سلام سویل جان ، متشکرم بابت تبریکت ،

و اینکه به یادم بودی خیلی واسم ارزش داشت " جوابش رو که دیدم با خودم گفتم پسره نفهم

تو کلا 24 ساعت تو یاد من بودی . ولی خب نفهمی دیگه . اگه میفهمیدی شاید همه چیز یه جور

دیگه میشد .البتع الان منم یه جور دیگه شدم. . خودم ، فکرم ، خواسته هام . همه عوض شدن.


5 )چهارشنبه جلسه کمیته تحقیقات بود ،اول میخواستم نرم ، بعد فهمیدم اون دختر و پسری که بالا

ازشون نوشتم نرفتن ، گفتم بذار برم که حرصشون بگیره رفتم و چه خوب که رفتم ، چقدر عالی

جدای از تعهد دادنم به رئیس کمیته (استاد درس روانپرستاری مون) واسه اینکه از تیر استارت کار

مقاله واسه همایش اخلاق پزشکی رو بزنیم باهاش کلی در مورد ارشد حرف زدم .

گفتم میخوام ارشد بخونم ، منبع روانم چی باشه ، منبع رو واسم گفت و ازم در مورد علت ارشد

خوندنم پرسید ، گفت تو توی کلاس ، کارآموزی خیلی عالی بودی ، من متوجه میشدم که پیگیر تر از

بقیه هستی ، ولی یه دوره دیدم که اون دانشجوی فعال یه رکود عجیب داره ( پاییز و زمستون 97 رو

میگفت ) واسش گفتم ، گفتم ریسک فاکتور داشته ! گفتم اذیت شدم تو محیط کارآموزی ها ، در حدی

که میخواستم کلا پرستاری رو ببوسم بذارم کنار برم یه رشته علوم انسانی بخونم ، ولی بعد فکر کردم

دیدم که شروع دوباره ی کارشناسی طراوت 18 سالگی رو میخواد و من ندارم ، بعد کلی فکر به ارشد

رشته های مختلف از انواع رشته های ورزات علوم تا وزارت بهداشت ، تصمیم گرفتم رشته ی خودمو

ادامه بدم ، بعد یهو گریه م گرفت ، بعد از 1 ماه کامل گریه کردم، بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن

بعد گفتم فقط هم میخوام برم تهران ، فقط تهران اصلا مهم نیس کدوم گرایش ارشد پرستاری برم

فقط مهمه تهران باشه، بعدم میخوام 99 که کنکور ارشد میدم همون باشه دیگه قبول بشم برم تهران

تموم بشه بره ، میخوام برم تهران که بعد واسه دکتری هم تو دانشگاه های تهران باشم .

کلی بهم انرژی داد واسه انتخابم ، واسه ادامه و بهم گفت بعد امتحانا برم پیشش

واسه برنامه ریزی . گفت با این حجم از انگیزه و اطمینان ، میدونم که خوب تلاش میکنی و قبول

میشی . اینا رو گفت،  انرژیم چند برابر شد . بالاترین حد انرژی رو دارم و میدونم که میتونم تلاش

کنم و به خواسته ام برسم. واسم دعا کنید تا لحظه ی آخر همینجوری مطمئن از انتخابم باشم و

همینقدر انرژی داشته باشم واسه ادامه دادن. .


طاعاتتون قبول


قرار بود دیشب اینا رو بنویسم ولی نشد .

حالا میگم واستون

صبح یکشنبه امتحان دیالیز میان ترم داشتم ، تو راهروی دانشگاه نشسته بودم و داشتم مرور میکردم

که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ، تلفن از ستاد بود قبلا شماره شون رو سیو کرده بودم

با عصبانیت گوشی رو سایلنت کردم و تو دلم چند تا فحش دادم که آخه من الان وسط امتحانا برم

شیفت بدم واقعا ؟ میشه آیا ؟ خلاصه جواب ندادم و رفتم سر امتحان ، بعد امتحان گوشیم رو نگا کردم

و دیدم مامانم اس ام اس داده که به مامانمم زنگ زدن و گفتن اگه میخوام برم زودتر با معرفی نامه برم

ستاد وگرنه به نفر بعدی من زنگ میزنن . خلاصه با ناراحتی با ستاد تماس گرفتم ، کسی که گوشی

رو برداشت واسم گفت از بیمارستان x نیرو میخواستن نوبت شما بوده بهتون زنگ زدیم ، گفتم کدوم

بخش گفت معلوم نیس باید با مترون حرف بزنی ، گفتم آخه الان وسط امتحانامه،  گفت نگران نباش

شروع به کار از 1 تیر عه ، اینو گفت و داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم. گفتم باشه باشه زود میام

میبایست برگردم خونه ک معرفی نامه رو از خونه بردارم و برم ستاد . راهی بس طاقت فرسا !

هر جور بود برگشتم خونه ولی از شدت معده درد داشتم میمردم تا جایی که نمیتونستم صاف وایسم!

با ناراحتی روزه م رو خوردم و با معرفی نامه رفتم ستاد ، اونجا امضا ها رو گرفتم و بین طبقات بالا و

پایین شدم و مونده بود آخرین امضا که اون آدمه نبود ، ساعت 11:30 بهم گفتن واسه 12 میاد .

نشستم تو ستاد منتظر ساعت 12:45 اومد! خلاصه امضای اونم گرفتم و اسنپ گرفتم واسه بیمارستان

رفتم پیش مترون و اون بهم خوش آمد گفت و راهنماییم کرد که کجاها باید برم رفتم چند تا امضا هم

تو بیمارستان گرفتم ولی چون ساعت از 2 گذشت بقیه قسمت ها بستن و رفتن و کار من موند واسه

1 روز دیگه . خلاصه . یه روز دیگه اول باید برم اون بانکی که بیمارستان گفته 1 حساب باز کنم واسه

حقوق و بعد برم دنبال بقیه کارهای قرارداد و اینها . خلاصه . جونم واستون بگه که منم دارم میرم

سر کار ! البته از اول تیر ! بزرگ شدم !

با اینکه حقوقش کمه ولی خوبه ، و چیز دیگه ای هم که هست اینه که دستم تو کارهای بالین پر

میشه و مسئولیت پذیریم بیشتر و ترسم هم کمتر !

امیدوارم بیفتم بخشی که دوستش دارم ❤ شما هم دعا کنید واسم


شبتون بخیر :)


داشتم مطالب قبلی وبلاگمو میخوندم ، هی خوندم و دیدم همه ش غصه ، گریه ، حال خراب ، داغون ،

شکایت ، گله و . هی رفتم عقب تر و دیدم از یه جایی به قبل اون حجم از گریه و ناله کم میشه

به عبارتی نقطه ی عطف این حال بدم رو پیدا کردم! 

راجع به اختلافی که تو گروه کارآموزیمون افتاده بود واستون گفتم

تا چند هفته پیش فکر میکردم فقط یکی از پسرا گروهمون خود بی تربیت و بی فرهنگش رو نشون داده

تا اینکه اتفاقات جوری رقم خورد که فهمیدم دوس دختر دو رو و ریاکارش دقیقا همون دستهای پشت

پرده است ! وقتی فهمیدم دختره چقدررررر به من دروغ گفته و نقش بازی کرده واسم واقعا دلم

میخواست برم دختره رو خفه کنم حتی چند بار تو ذهنم تصور کردم کاش میشد حسابی کتکش بزنم

تو ذهنم تصور میکردم که محکم تو گوشش میزنم و سرش به چپ و راست پرتاب میشه و بعد تو

دهنش میکوبم و دهنش پر خون میشه ، بعد با چند تا ضربه تو شکمش حسابی حرصم خالی میشه.

ولی خب حیف که نمیشه . صد حیف

دختره تا جایی که میتونسته به خودم دروغ گفته و بعد حرفهای منو با لحن بد رفته به پسره انتقال داده!

بعد هر دوشون تا جایی که جون داشتن پیش این و اون پشت سرم حرف زدن و واسم نقشه ها ریختن!

با پسره از همون قبل عید قهرم ولی با دختره چند هفته س ، هر چی ببینمش سرم رو برمیگردونم و

تا حد امکان کم محلش میکنم، رفتم پیش مسئول بالین دانشگاه که از گروه کارآموزیم حذفشون کنه که

قبول نکرد ، و من مجبورم این 1 سال که از درسم مونده اونا رو تو بیمارستان تحمل کنم. البتع خیالی

نیس ، کم محلی چاره ش عه !

حالا اینا رو گفتم واسه چی ؟ واسه اینکه نقطه عطف حال بد شدن من شروع دوستی با اینا بود

درست ترم 3  !

خب رابطه ی ما خوب بود ، رابطه کل گروه کارآموزیمون در حدی که همه استادا میگفتن

اتحاد شما واقعا بی سابقه س بین بچه های دهه 70 ای ، ولی این اتحاد سر کارآموزی دیالیز ،

حسادت اون پسره ، دروغ بردن و آوردن دختره به هم خورد ! و من رابطه م با اون دوتا الان صفر شده

جالبه که از اون موقع حالم بهتره ، خیلی بهتره .

جنس من با جنس اون دختر و پسر جور نبود ، حالا اینکه حدود از ترم 3 تا 6 با هم خوب بودیم شاید به

خاطر صبر و حوصله هر دو طرف بوده باشه یا اینکه اون دختره خیلی خوب تو نقشش فرو رفته بود و من

نتونستم به باطن کثیفش پی ببرم نمیدونم چی دقیقا .ولی بالاخره تاریخ انقضای یه دوستی رسید


از اونجایی که جنس من مث جنس اونا نبود ( از همه نظر ها ، سبک زندگی و عقاید و مذهب و .) من

کلی به تناقض رسیده بودم ، من از طرفی میخواستم مث خودم باشم که خب اطرافیانم با من فرق

داشتن ، از طرفی میخواستم مث اونا بشم که خب شده بودم اون کبکی که راه رفتن خودشم یادش

رفته بود ، و side effects این دوستی اشتباه میشد حال بد من ! حالی که هیچ دارویی خوبش نمیکرد

غیر از حذف عوامل ایجاد کننده ! خب دنیا ی جوری چرخید که . عوامل ایجاد کننده ی حال بد من

خودشون باعث شدن که از زندگیم حذف بشن ! و من حالا حالم خوبه و با اطمینان واسه آینده م _

حداقل 3 سال آینده _ با خیال راحت برنامه ریزی کردم ، واسه پیشرفت کردنم ، واسه درجا نزدنم .


از خدا میخوام اولا اگه این دو تا موجود قراره به من آسیب بزنن خب منو در پناه خودش حفظ کنه

ثانیا بهم همت بده که با تمام تلاشم برنامه ای که ریختم رو عملی کنم

و خدا رو کلی شکر میکنم که با یه غربالگری! آدم های اطرافم به یه حال خوب رسیدم ❤


چند وقت یکبار یه الک بگیرید دستتون

آدم های اطرافتون رو الک کنید ! شاید side effects اونا واقعا واستون آسیب زننده باشه !


خب کتابام رسیدن :)  البته دیروز صبح

چند تا کتاب تست نیاز داشتم واسه ارشد قیمتشون میشد 240 تومن ، به مناسبت عید فطر

انتشاراتش تخفیف گذاشت و جمع سبد خرید من از 240 رسید به 170 ! یعنی انگار یکی از جلد

کتاب ها رایگان شد ! منم تو همون تعطیلات عید فطر سفارشمو ثبت کردم و کتابها دیروز به دستم

رسیدن!  بسته رو باز کردم و نگاهشون کردم و کلی ذوقشونو کردم :)

دلم میخواد سال آینده این موقع ها رو مباحث مسلط شده باشم و با طیب خاطر برم سر امتحان ارشد


دیروز یه ویدیو دستم رسید از استاد زیستی که سال اولی که میخواستم کنکور بدم رفتم کلاسش رو

ثبت نام کردم و حسابی تیغمون زد و وقتمونو تلف کرد و چرت و پرت درس داد و جزوه آشغالی درس داد

و کتابهای آشغالی خودش رو بهمون انداخت و الان رفته تهران و دفتر و دستکی به هم زده و آموزشگاه

زده و ویدیو ضبط کرده و به کل کشور میفروشه. تا جایی که توان داشتم لعنتش کردم و به خودم قول

دادم واسه ارشد اون اشتباه های سال کنکورم رو تکرار نکنم .

نیایید بگید چرا همون اول که فهمیدی داره تیغت میزنه از زیر یوغش! خودتو رها نکردی ها

مطمئنم واسه همه کنکوری ها این شرایط و گیر این آدما افتادن پیش اومده ، مخصوصا اونا که مث من

تو شهر های معمولی هستن و به استاد های کنکور خیلی معمولی دسترسی دارن .

نامرد مباحث تدریسش مث برنامه ریزی هیچ کدوم از آزمون ها نبود بعد ما میگفتیم درصد زیستمون

پایین عه میگفت حالا صبر کنید همه مباحث رو بگم اون وقت درصدهاتون واسه آزمون جامع ها میاد بالا

جلسات آخرو هم که حسابی ماست مالی کرد و رفت . وااااای خدا یادم می افته دلم میخواد اول اونو

بعد خودمو خفه کنم . کاش اون موقع هم عقل الانم رو داشتم . (البته 10 سال بعد هم میگم کاش

10 سال پیش عقل الانمو داشتم ) .


کنکوری ها

گول این لعنتی ها رو نخورید

گول این لعنتی ها رو نخورید

گول این لعنتی ها رو نخورید

گول این لعنتی ها رو نخورید .



این روز هام با نهایت سرعت و دقت درس میخونم ، از شنبه امتحان هام شروع میشن و این ترم درسها

یکی از یکی سخت تر . ترم آخر تئوری هم هستیم . هر جور هست باید درسها پاس بشن .

من میخونم

شما هم دعا کنید بیشتر بتونم بخونم .




فردا امتحان ویژه دارم ، این درس شامل مطالب ccu ،icu و دیالیز هست ، خب قسمت دیالیز رو امتحان دادیم تموم شد ولی دو قسمت مونده این دو قسمت خیلی تخصصی میشن،علاوه بر اینکه باید هرآنچه از ترم اول خوندیم رو کامل مسلط باشیم، یکسری مطلب جدید هم بهش اضافه شده ، با اینکه از اول ترم دارم ویژه رو میخونم الان حس میکنم هیچی ازش نمیدونم فقط خدا میتونه فردا رو به خیر بگذرونه.

نیفتیم یه وقت ترم آخری :/

1)خب از اون شب سخت ترین امتحان کارشناسیم بنویسم : امتحان پرستاری مراقبتهای ویژه

شامل مباحث ccu-icu-دیالیز هست دیالیز رو به عنوان میان ترم دادیم و حذف شد و موند دو بخش دیگه

تو مبحثccu تمام مباحث بیماریهای قلب و عروق که ترم 4 خونده بودیم تکرار شد و مباحث آریتمی ها و

پیس میکر و جراحی قلب بهش اضافه شد.

خب مشخصه سخت ترینش آریتمی ها و تفسیر نوار قلب بود.icu مروری بود به بیماریهای تنفس و درمانهاشون

ولی به شیوه ای کاربردی مثلا طرز قرار دادن انواع لوله های تنفسی و تنظیم دستگاه ونتیلاتور(تهویه مکانیکی) و

شرح و تفسیر ABG (نمونه گازهای خون شریانی) خب من خیلی خوب ویژه رو خونده بودم ، خیلی ، حتی شب

امتحان از کتاب تستهایی که اخیرا اینترنتی خریده بودم تست هم زدم.امتحانشم خیلی خوب دادم ولی هنوز

نمره ش نیامدهدرسهای بعدی هم به نسبت ترم قبلم که اصلا درس نمیخوندم خیلی بهتر خوندم و از نتیجه ی

نمره ها هم راضی ام. یه درس آشغالی و دری وری هم داشتیم به اسم مدیریت پرستاری که اینقدر چرت و

پرت بود که حد نداره .خدا رو شکر که جز منابع ارشد نیست.


2)از کاردانشجویی بگم واستون : بیمارستانی که من قراره اونجا کار کنم مرکز کنسر هست و همه

بخشهاش وابسته به کنسر هستن حقیقتا دلم میخواست بیفتم بخش اورژانس ولی بهم گفتن برم

آنکولوژی که خب ناراحت نشدم :) اون روز 2 تیر هم که رفتم Orientation بود و خب حقیقتا من کار طاقت فرسایی!

انجام ندادم .فقط آشنایی با وظایفم تو بخش بود و یه مقدار کار ساده انجام دادم حتی درست و حسابی

همکارهامو نمیشناسم . قرار بود شیفتهام از 15 تیر به بعد باشه ولی از اونجایی که دانشگاه ما

بی برنامه ترین سازمان کل کشور هست ،برنامه کارآموزیهامو تغییر داد و من جدا نمیدونم شیفت دومم

کی میشه .شاید فردا شاید پس فردا . معلوم نیس اینقدر به اون استادهایی که برنامه رو تغییر دادن

فحش و لعنت فرستادم که حد نداره .


3)2 تیر 8 صبح آخرین امتحانم رو _مدیریت_دادم و عصرش سر کار بودم و فرداش یعنی 3 ام دنبال یکسری

کارهای دانشگاه و رسما درس خوندن واسه ارشد رو از 4 ام شروع کردم :)

واسم مهم نیست که استراحت خاصی نداشتم ، مهم اینه که همت کردم و شروع کردم با مباحث :

داخلی جراحی(بیماری های ن)-- پرستاری سلامت جامعه --روانپرستاری2

جرا ن ؟ خب ن هرسال حداقل 1 سوال داخلی جراحی رو داره و من علاقه ی عجیبی به این مبحث

دارم . اگه پزشکی قبول میشدم احتمالا یکی از انتخابهام واسه تخصص ن بود !!!   

چرا سلامت جامعه ؟ احتمالا احتمالا احتمالا بخوام این گرایش رو واسه ارشد ادامه بدم

چرا روانپرستاری 2 ؟ چرا 1 نه ؟ چون 80% سوالهای کنکور تو مبحث روان از روان 2 میاد و واسه من که عشق

روان بودم و هستم و تو دوره ی تحصیلم هیچ درسی رو به دقت روان نخوندم واقعا هیچ فرقی نداره

از کدوم شروع کنم .

17 جلد !!! کتاب داخلی جراحی داریم که خب از همه ش تو ارشد سوال میاد ، با اون برنامه ای که

ریختم 9-8 تا رو تا اخر تابستون تموم میکنم سلامت جامعه و روان 1 و 2 هم تو تابستون تموم میشن ،

احتمالا چند فصل مادر و نوزاد هم بخونم. ولی دو تا کتاب پرستاری کودک سالم و بیمار دست نزده میمونه

واسه سال تحصیلی . به علاوه ی باقی داخلی جراحی ها که تو تابستون نخوندم .


اما خیالی نیس ! میخونم

من قوی تر از اونم که تو این شرایط چیزی بخواد جلوی تلاش کردنم بگیره.خودم هم انگیزه دارم هم

همت هم تلاش        لطفا دعای خیرتون رو بدرقه ی راهم کنید !


در فرصت مناسبی میام و مینویسم که چی شد که تصمیم گرفتم ارشد بخونم .


شبتون بخیر


خب گفتم واستون یه استاد بی. دست ما رو گذاشته تو حنا و تکلیف کارآموزی هامونو مشخص نمیکنه دیگه ؟

منم خواستم از این هفته که کلا خالی ام استفاده کنم و چند تا شیفت پر کنم . خب سرپرستار بخشمون

خیلی ماهه ، خیلی خانومه که با من همکاری کرد و اجازه داد این هفته رو برم . از یکشنبه تا خود امروز سر

کار بودم ، یکشنبه عصر و بقیه شیفتها صبح . شیفت صبح خیلی سنگینه ، خیلی کارهاش نسبت به عصر

بیشتره ، منم واقعاااا خسته میشدم . ولی چاره ای نبود و رفتم ، صبح ها میرفتم سر کار و ظهر میامدم خونه

و ناهار میخوردم و بعدش ازخستگی بیهوش میشدم تا 7 یا 8 عصر ، اصلا نمیفهمیدم چه جوری خوابم میبره و

انقدر خوابم عمیق میشد که وقتی بیدار میشدم کلی فکر میکردم الان صبحه ؟ شبه ؟ من کجام ؟ :/


و این هفته متاسفانه هیچ درسی نخوندم ، خب این باعث شده در مورد ادامه دادن کاردانشجوییم تردید کنم .


تو این هفته قبل خوابم کتاب "پیکر فرهاد اثر عباس معروفی" رو میخوندم و خواب هام مجموعه اوهامی از

شخصیتهای کتاب و مریضها و همکارهام بود ، مثلا خواب میدیدم تو کافه فردوسی در حالی که در جستجوی

رگ تو دست یکی از مریضها هستم !!! چشمم می افته به زن راوی کتاب ! و همکار بامزه و تپلم صدام میکنه

خانوم فلانی نمونه ه و CBC تخت 10 رو زدم تو سیستم سریع آماده ش کن بفرستش :/ !!!!! :))))))

(CBC : شمارش سلولهای خون / یکی از آزمایشهای روتین مریضها بدو پذیرش ،نمونه ه هم روتین همه بخشها نیس )


همکارام خوبن خدا رو شکر ، تجربه و جسارت رگ گیری تنها رو پیدا کردم ، دستم میلرزه هنوز ولی خیلی از قبل بهترم


دقیق بخوام براتون بنویسم غصه میخورید ، من تو دل غم و غصه کار میکنم ، جایی که دیگه آخر خط زندگیهاست .

براتون بگم از پسر متولد 74 مبتلا به استئوسارکوم (سرطان استخوان ) که نمیتونم از غصه تو چشم خودش

و پدرش نگاه کنم ؟ به باباش فکر میکنم و تو دلم میگم این پسری که واسش 24 سال زحمت کشیدی فوق

فوقش 1 سال دیگه مهمونته و راه نفسم بسته میشه و .بعد میگم خدا هست ، خدا حواسش هست .

بعد هزار تا سوال دیگه تو سرم ردیف میشه و به حال جنون که رسیدم یهو بیخیال این فکر و خیالها میشم .


یه روز از محل کارم یه پست پیامکی فرستادم ولی نمیدونم چرا بیان ثبتش نکرد :/


18 ام یه امتحان عملی دارم که هیچ کدوم از پروسیجرهاشو تا حالا 1 بار هم تمرین نکردم :/


فردا بیکارم :))))))) هم صبح هم عصر (استیکر قر کمر :)  )


+++بهم میگه اون بازیگره رو میبینم یاد تو می افتم ، با ذوق میگم کییییییی؟ آدرس یه سری فیلم

خز و خیل رو میده قیافه م تو هم کشیده میشه و میگم من که نفهمیدم کیو میگی اسمشو بگو

آدرس فیلم نده ، کلی فکر میکنه میگه "نگار نمیدونم چی" تو ذهنم میگردم دنبال بازیگر های با اسم

نگار و بعد هی میپرسم فلانی تو اون فیلم ؟ میگه نه نه ، همون که تو فیلم یه سال ماه رمضان

میخواست بره ایتالیا ://// مگه تو فیلمهای ماه رمضان همه معنوی نمیشدن ؟ :))))) آخرش میگرده

یه عکس پیدا میکنه میگه این این ، اینو میگم !  میگم این که حدیث میر امینی عه ، نگارو از کجا آوردی ؟

میگه حالا همینو میگفتم ، با دقت عکسو نگا میکنم میگم واقعا کجای من شبیه اینه آخه ؟ میگه تمام

حالت هات ، خندیدن ، اخم کردن ، عصبانی و ناراحت شدنت .


روز یکشنبه روز فوق‌العاده خستع کننده ای بود ، صبح یکی از بیمارستان ها کارآموزی غدد داشتم و

عصر شیفت کاردانشجوییم بود ، همکارهای نفهمم کلی تیکه بابت خستگی و بی حالیم بهم انداختن

ولی خب من جوابی ندادم ، اینقدر حرف هاشون رو مخ بود که حتی دلم نمیخواد اینجا بازگو کنم .


چون فردا امتحان عملی داریم و هیچ کدوم هیچی تمرین نکرده بودیم امروز رفتیم دانشگاه تمرین !

فردا صبح هم امتحان داریم ، این امتحان هم بدیم تموم شه بره . امتحان قرطی بازی با بی مرگی

های دانشگاه ما ! انگار مثلا مسابقات در سطح جهانی قراره برگزار بشه ! امتحان آسکی و قرنطینه و

کلی قرطی بازی دیگه :/


امروز کلی یاد حس و حال سال 95 بعد کنکورم و 96 سال دوم دانشگاهم کردم ، تو چند ثانیه انگار حس

اون روز ها واسم تکرار شد ، قشنگ ترینش حس ناب و تکرار نشدنی دوست داشتن مستر کاف بود ،

دوست داشتنش ، اضطراب واسه دیدنش ، اضطراب واسه جلسات کارگاه شعر و . همه واسم تکرار

شدن ، البته اتفاق خاصی نیفتاده ها همینجوری اینجوری شدم!  کلی هم اضطراب و تپش قلب های

روزهای قبل و بعد کنکور واسم عین یه تیکه فیلم پخش شدن . دلم واسه دوست داشتن مستر کاف

تنگ شده .کاش هنوز هم همون قدر اولا دوسش داشتم دوما همون قدر بی مسئولیت بودم .


شک فراوونم در مورد کاردانشجویی لحظه به لحظه بیشتر میشه . نه اینکه تنبل باشم ها ، فقط کنار

کاردانشجویی نمیتونم درس بخونم . از ارشد خوندن عقب میمونم .


چقدر هذیان گفتم ! تاثیر استرس امتحان فردا ست .


تو این 1 سال پیش رو ، هر روز که از درس خوندن خسته بشم، هر روزی که ناامید و بی حوصله بشم باید واسه خودم کل این 1 ماه یا لااقل همین امروزش رو یادآوری کنم ، همین امروزی که مریض اگرسیو وسایل رگ گیری رو پرت کرد ! من این همه سختی نمیکشم که نهایتش بخواد برسه به اینکه مریض ها وسایل طرفم پرت کنن! باید درس بخونم ،باید ادامه بدم ، باید خودمو نجات بدم . یادم میمونه .

خب دیروز رفتم کارگاه شعر ، مانتوی آبی که تازه دادم خیاط واسم بدوزه رو پوشیده بودم با شلوار جین

و روسری آبی سورمه ای و کیف سورمه ای ، مثل همیشه یه آرایش یواش هم داشتم ، تو کارگاه دختر

هم رشته و مستر کاف و خواهر ع و سرگروه و آقای "سنت و مدرنیته " بودن ، یه خانوم جدید هم بود

یه آقای دیگه ای هم که لهجه ی بسیار قشنگی داشت و من فقط جلسه اول و دوم کارگاه  (همون

پاییز 96) که تازه میرفتم دیده بودمش و کل این تقریبا دو سال نبودش ! و چقدر هم که آدم باسوادی بود

مطالب این هفته رو همون خانوم جدیده انتخاب کرده بود که برخلاف عنوان جذابی که داشتن اصلا

جذاب نبودن :/ و جلسه تقریبا 40 دقیقه زودتر از دفعه های قبل تموم شد !!! بعدش با دختر هم رشته

رفتیم یه کتابفروشی خفن نزدیک همون ساختمون کارگاه شعر و اونجا واسم تعریف کرد که طرحش رو

شروع کرده و از سختی های اولین شیفت هاش گفت ، تو کتابفروشی کلی گشت زدم و دو تا کتاب

برداشتم "بابا گوریو" و "مانیفست های یک فمنیست "


دیشب آخر شب داشتم با مستر شین چت میکردم ، واقعا  واقعا واقعا اشتباهی واسش نوشته ببودم

"سلام عزیزم " اونم نامردی نکرد اینو ریپلای کرد و نوشت میدونم اون عزیزم بغلش اشتباه شده و

استیکر خنده گذاشت ، وای خیلی خجالت کشیدم . به دوستم گفتم آدم ی وقتهایی میخواد کرم

بریزه ی کار اشتباه رو عمدی انجام میده ولی جدا جدا جدا این عزیزم عمدی نبود و از بس که بعد از

سلام نوشتم عزیزم گوشیم بعد از سلام کلمه ی عزیزم رو پیشنهاد میده :/ و اینجوری آدمو ضایع

میکنه .


راستی اینم میخواستم بگم ، دقیقا دو روز قبل رفتن به شهر خواهر ، با م دکتر میم و البته اصرار

بیشتر خودم خوردن داروهای ضد افسردگی رو شروع کردم ! خب اگه پارسال دنبال درمان رفته بودم

تابستون پارسالم تماما با حال بد و گریه نمیگذشت و تونسته بودم درس بخونم و مقداری کمک امسال

بشه ، حالا نمیخوام این تابستون هم از دست بدم و بعد آه و ناله کنم که ای وای درست و درمون واسه

ارشد نخوندم حالا هیچ قبرستونی قبول نمیشم ! دکتر میم مخالف شروع کردن دارو از الان بود ولی من

بهش اصرار کردم و گفتم من حتی به القای روانی دارو خوردن ( که حالا دارم دارو میخورم پس زودتر

خوب میشم ) نیاز دارم ، انقدر راه و بی راه واسش آوردم که راضی شد ! البته من خودم میدونم که اثر

دارو های روان از متوسط 3 هفتع بعد مصرف شروع میشن ولی همون حس القای روانی داره بهم میگه

که حالم بهتره ،از هفته ی قبل ، از هفته ی قبل ترش ، از ماه قبل و قبل ترش و همینطور از سال قبل.



اوضاع درسها هم خوبه خدا رو شکر

میخونم ، ولی حس میکنم سرعتم کمه ، یعنی چون هم میخونم هم خلاصه نویسی میکنم سرعتم

خیلی میاد پایین ولی از طرفی اگه خلاصه ننویسم 4_5 ماه دیگه انگار نه انگار که این مطالبو خونده ام



از افسردگی نترسید

برید پیش روانپزشک

دکتری که با تمام وجود بهش اعتماد دارید

از افسردگی و پیش روانپزشک رفتن نترسید

از این بترسید که به دنبال افسردگی عمرتون هدر بره .


خب این هفته ای که گذشت رو تو شهر خواهر گذروندیم :)

دو روزش کامل درگیر دکتر و بیمارستان بودیم ، 1 روز درگیر خرید لباس واسه عروسی آخر این ماه ، و

بقیه روزهای رو درگیر مهمونی و مهمونی بازی ! من جدا قصد خرید نداشتم و هر لباس خوشگلی که

میدیدم پا میذاشتم رو نفس اماره م که نههههه نمیخرم من به اندازه کافی لباس دارم ! تا اینکه یه کت

و دامن سرخابی فوق العاده خوش دوخت دیدم و به اصرار مامانم پرو کردم و لباس انگار واسه من

دوخته شده بود ! انقدر تو آینه ذوق خودمو کردم که حد نداره :)))) ( خودشیفته! )

خلاصه که خریدمش! بعدم رفتم یه کتابفروشی مهم تو همون منطقه و کتاب همنوایی با ارکستر

شبانه چوبها اثر رضا قاسمی رو خریدم . تو این چند روز شهر خواهر و مسیر های رفت و آمد هم کتاب

های یادداشت های یک پزشک جوان و کلاه رئیس جمهور رو تموم کردم و تو طاقچه روی ماه خداوند را ببوس رو خریدم و تازه شروعش کردم !


خب من دارم "خواهر زاده دار "! میشم :) ، یه پسر کوچولو که هنوز اسمی واسش انتخاب نشده تو راه

داریم، دفعه قبلی که خواهرم اینا اومده بودن شهرمون وسایلی که مامانم اینا واسش خریده بودن رو

برد و این دفعه ما رفتیم اونا رو بچینیم :) خیلی حس خوبیه ، نی نی کوچولومون :) ❤


دیگه اینکه . ی کاری کردم ! اینکه به بیمارستان کاردانشجویی گفتم واسه مرداد نمیام سر کار

من تنبل نیستم

روزی 100 بار اینو به خودم میگم و تاکید میکنم که من تنبل نیستم و فقط به خاطر اینکه بتونم تو

مسیر ارشد موفق باشم مجبور شدم کاردانشجویی رو ترک کنم ، قبلش فکر میکردم میشه بعد از

شیفت های کاردانشجویی و کارآموزی درس هم خوند !!! اما من تو ماه گذشته حتی 1 لغت زبان هم

نتونستم بخونم ، حس کردم واقعا حیفه ، حالا که اینقدر مصمم واسه ادامه تحصیل چرا فرصت تلاش

کردن واسش رو با کاردانشجویی از خودم بگیرم ؟ با اینکه محیط کارم خیلی خوب بود، همکارها خیلی

خوب بودن، سرپرستار مون که ماه بود ، ماه ! ولی .الان اولویت واسه من ارشد خوندن هست نه

صرفا کار کردن و "پرستار روتین کار شدن" .


دیگههههه از فردا قراره درس خوندن رو شروع کنم

دعای خیر و انرژی های مثبتتون رو بدرقه ی راهم کنید


شبتون خوش


هفته ی قبل که صبح ها کارآموزی غدد بودم چند تا عصر هم شیفت داشتم تو بیمارستان

کاردانشجویی،  این هفته هم که گذشت از یکشنبه تا خود امروز صبح ها تمام بیمارستان

کاردانشجویی بودم عصر ها هم غیر 2 روز کارآموزی ccu .

دلم میخواد دقیق و با همه ی جزییات بنویسم ولی خواب چشمامو پر کرده !

فقط میگم ابن هفته جدید قراره خونه خواهر باشم ، فردا بلیط داریم از شهر ما به مقصد شهر خواهر


صبح داشتم میرفتم کارآموزی ن ، تو راه آگهی فوت یکی از مریض های آنکولوژی رو دیدم .

اسفند ! آقایی که شاکی بود از اینکه تو اورژانس با اسم اسپند ادمیت شده بود ! با تشخیص

کنسر پانکراس بستری شده بود ولی حال عمومیش از بقیه مریضهامون بهتر بود ، خودش از تخت

پایین میامد و قدم میزد ، تو حیاط راه میرفت ، کاملا توانایی مراقبت از خودش رو داشت و نیاز به

سونداژ و لوله بینی_معده ای نداشت ، شاکی بود از دل درد و اینکه نمیتونه خوب و مثل قبل غذا بخوره

 

ی روز میخواستم چسب آنژیوکتش که حسابی خونی شده بود رو عوض کنم و بابت اینکه آنژیوکت از

رگش خارج نشه خیلی با صبر و حوصله و آهسته داشتم چسب رو از دستش میکندم که بهم گفت

نترس نترس بکنش سریع بعد براش توضیح دادم و گفتم حله ؟ خندید گفت حله . چسب رو عوض کردم

و آنتی بیوتکش رو وصل کردم و رفتم ، از اون شیفت با هم دوست شدیم ! روز بعدش رفتم vs بگیرم

دیدم کتاب " آن ها فاضل نظری " رو صندلی کنار تختش عه ، گفتم ااااا شعر هم میخونی گفت اره

فاضل ، اخوان ، رهی معیری. بعد اشاره کرد به غذای روی bed table ش و گفت خیلی بد مزه س

_غذا اون روز لوبیا پلو بود _ گفتم نه خیلی هم بد نیس غذا بد نخوردی ، چپ چپ نگام کرد و از وضع

بد تغذیه تو جبهه گفت ، گفتم اااا جبهه بودی ؟ گفت اره جبهه این بلا رو سرم آورد ، با لبخند گفتم

رزمنده خوب میشی میری از اینجا صبر کن و رفتم ، از اون روز به بعد هرچی میرفتم یالا سرش ( واسه

دارو ، سرم ، vs ) میگفتم چطوری رزمنده ؟ یه روز از صبح گفت دل درد دارم واسم مورفین بزنید

ولی تو دستورش مورفین نبود و رزمنده هم به داروهای دیگه راضی نبود ، خلاصه تا دکتر اومد ویزیت و

براش مورفین نوشت و من رفتم براش مورفین بزنم حسابی کلافه شده بود تا رفتم تو اتاق با عصبانیت

گفت من چقدر باید واسه مورفین التماس کنم چرا واسم نمیارید؟  سرنگ پر رو از جیبم بیرون آوردم و

نشونش دادم و گفتم ایناهااااا آوردم ، تشکر کرد ، دارو رو سریع تو رگش خالی کردم و گفتم الان

دردت ساکت میشه و رااااحت میخوابی ما هم دیگه باهات کاری نداریم. .

گناه داشت ، از پا نیفتاده بود ، فکر نمیکردم به این زودی ها تموم بشه .

 

صرفا جهت ثبت خاطره : دیروز قرار بود با دوستم که از تهران برگشته بود بریم کارگاه شعر

ولی نرفتیم ! به جاش رفتیم یه کافه خفن ! اینقدر این کافه خوشگل و جیجیلی بود که به دوستم

میگفتم اصن فکر نمیکردم چنین جای باحالی تو شهرمون باشه ! البته کلی دهه 80 ای اونجا نشسته

بودن به سیگار کشیدن ! به قشنگی شهاب حسینی سیگار میکشیدن :)  دوستم میگفت مگه اینا

الان نباید ناراحت رتبه کنکورشون باشن ؟ :)))


همچنان کارآموزی _نه ببخشید کارورزی _  ن هستیم (خودمم باور ندارم که کارآموزیهام تموم شدن

و این ساعت هایی که تو بیمارستان پر میکنیم کارورزی هستن و من در حال تموم کردن درسمم! )

امروز رفتم لیبر ، یا همون اتاق زایمان و شاهد متولد شدن دختر کوچولویی با خال کوچولوتری رو لپش

بودم :) خب من دخلی در زایمان نداشتم و صرفا تماشاگر بودم فقط وقتی نوزاد به دنیا اومد من و

دوستم میبایست نمره آپگار تعیین کنیم که خب کار سختی هم نیس ! (امتیاز/نمره ای که بر حسب

ظاهر و رنگ پوست و صدای گریه و مواردی از این دست به نوزاد داده میشه)

خب من برخلاف خیلی ها نه از زایمان طبیعی ترسیدم نه حالم بد شد ! اتفاقا خیلی هم خوشم اومد!

و کیف کردم که قدرت خدا رو دیدم :) یه مامای فوق العاده مهربون و کاردرست زایمان رو انجام داد و

خیلی خیلی تمییز و با حوصله بخیه ها رو زد و آموزش هایی به مامان نی نی داد ! یه مامای طرحی!

یعنی خیلی هم با تجربه نبود ولی در عوض خیلی باشخصیت و مهربون و کاردرست بود ، به جاش یه

رزیدنت ن وحشی! اونجا سر مامان نی نی داد میزد! البته روز قبل همین رزیدنت اومد و کلی من و

دوستم رو دعوا کرد خیلی بی مورد ! و اونجا فهمیدیم که کلا آژیته ست ! و مدلش اینه که وحشی و

عقده ای باشه !

با رفتار های زشت اون رزیدنت ن یاد رزیدنت های بیمارستان کاردانشجویی افتادم ، که چقدر با

شخصیت و خوش رو بودن ، وقتی میامدن تو بخش تا کمر واسه هد بخشمون خم میشدن و با کمال

خوشرویی و احترام با پرسنل میرفتن ویزیت ، منم که خدای اعتماد به نفس بودم و باهاشون میرفتم

ویزیت :))) هرچی سوال میپرسیدم با خوش رویی و اشتیاق جواب میدادن .

همونجا بود که فهمیدم "جایگاه اجتماعی" هیییییییچ وقت میزان "شعور" آدما رو تغییر نمیده !

 

خلاصه که امروز اولین تجربه لیبر بود ! البته با اون وضع بیمارستان و عدم همکاری پرسنل لیبر با

دانشجوهای پرستاری ، فکر کنم آخرین تجربه هم باشه ! و از فردا دوباره ما رو بفرستن اورژانس بگن

همینجا بمونید مریض ادمیت کنید :( .


یه پست پیامکی فرستادم با عنوان حجم عظیمی از عقده ولی بیان ثبتش نکرد .

موضوعش هم عدم همکاری پرسنل لیبر با ما بود . مسئول شیفت سرتاپا عقده شون نذاشت ما تو

لیبر بمونیم در حالی که سوپروایزر عصر اجازه داده بود !!! دیگه نگید پرستارها بد اخلاقن ها ، پرستار ها

در مقایسه با ماماها ماهن،  مااااااااه!

 

این مدته ، یعنی از اون موقع که امتحانام تموم شده تا همین الان چندین و چند بار خواب ا.د و مرکز رو

دیدم . همه خوابها هم یک مضمون واحد دارن و این منو میرسونه!  :(

خواب میبینم که از مرکز تماس گرفتن و گفتن که کار ما اونجا ناتمام مونده و علی رغم توضیحات من که

ما فقط 3 دوره کنار آقای ا.د بودیم میگن نه نه نه باید بیایید و لااقل دوره ی آخر رو دوباره بگذرونید!!! بعد

خودمو تو خواب میبینم که با اضطراب زیااااد رفتم تو مرکز و تو بخش معهود و منتظر ا.د هستم که کار

رو شروع کنیم و ا.د رو میبینم که موذیانه میخنده و بهم میگه چرا هیچی یادت نمونده ؟ و در حین کار

با همون زبون تند و تیزش بهم تیکه میندازه بعد با استرس از خواب میپرم به شکلی که اصلا انگار نه

انگار که خوابیدم و همچنان خستگی تو تنم مونده .

 

امروز کتاب پرستاری سلامت جامعه تموم شد ! خیلی هم عالی از این به بعد به جای هر روز خوندن

سلامت جامعه برنامه میشه 1 روز در میون اون هم مرور مطالب ! داخلی جراحی و زبان و روان هم

میخونم ولی الان چیزی تموم نکردم ! کودک و مادر و نوزاد هم همچنان دست نزده موندن. ولی

اشکالی نداره کلی دیگه وقت دارم و میتونم با دقت و کامل بخونمشون :)

 

داروهامو میخورم و حالم خوبه :) فقط اون اوایل رو خوابم اثر گذاشته بود و خوب نمیخوابیدم که با تغییر

ساعتشون الان ساعت خوابمم بهتر شده و تماما در حال خیر خواستن واسه دکتر میم هستم :)

 

روز و روزگارتون خوش و به دور از آدمهای عقده دار !


سال گذشته مثل امشب زن عموی من به دنبال سرطان متاستاتیک فوت کرد

سارکوم که از عضله پای چپش شروع شده بود طی دو سال _حتی با درمان_ تا مغزش پیشروی کرد

و از پا درش آورد .

موندن عمو و دختر عموی 3 ساله ی بیچاره ی من .

این دو نفر رو که ببینم دلم آب میشه از غصه

هیچ کلمه ای نیست که بشه غم و تنهایی و دلتنگی عمو و دخترعموم رو باهاش توصیف کرد

دختر عموی بیچاره ی تنهای من ، بی پناه ترین دختر دنیاست

هرچی میخوام دعا کنم ، میگم خدا دلش شاد باشه، زندگیش قشنگ باشه .

 

اگه ممکنه تو دعاهاتون همه ی آدم های تنها و اونایی که به هر دلیل پدر و مادرشون کنارشون نیست

رو دعا کنید و از خدا واسشون بهترین رو بخوایید . ممنونم


خب من دیروز عصر از مشهد رسیدم شهر خواهر و امروز صبح از شهر خواهر برگشتیم خونه خودمون

واستون بگم که مشهد خیلی بهم خوش گذشت

جزییاتش بمونه واسه پست بعدی

اینم اضافه کنم که بدجور سرما خوردم، سینوسهام عفونی شدن و صورتم سنگین شده و درد میکنه ،

از طرفی نمیدونم چرا بدنم حساس شده به آنتی بیوتیک و ضد التهاب ها واکنش میده و کهیر میزنم.

خب سخته ، با این وضع فردا هم برم باقی شیفتهای سوختگی رو شروع کنم . امیدوارم واسه فردا

عصر نوبت دکتر متخصص گیرم بیاد که دستم نمونه تو پوست گردو تا شنبه

 

 

مشهد یاد همه تون بودم :)

اگه دوست دارید برید زیارت ان شاالله جور بشه که برید، به من که خیلی چسبید :)

 

 

دلتون شاد

شبتون خوش❤


از وی واستون ننوشتم ؟ از خیلی وقت پیش!

خب جور شد که من امسال برم مشهد ! بابت همین با مسئول بالین هماهنگ کردم و بهم اجازه داد

کارآموزیهامو تا حدی جا به جا کنم که بتونم این چند روز مشهد رو آف باشم

اینجوری شد که من یه شیفت icu بودم ،یکی اطفال و یکی سوختگی ! اطفال و icu تموم شدن و دو

روز سوختگی مونده که اونم بعد سفرم میرم . آخرین روز icu عصر تاسوعا بود ، اون روز icu شرایط

خوبی نداشت ، یه ترنس داشتیم که از بس شیشه زده بود از شدت توهم پریده بود تو خیابون و

ماشین زده بوده بهش ، دو تا خانوم تقریبا همسن قربانی تصادف با GCS به تربیت 9 و 5 ، و یه پسر

30 ساله که شب قبل سم خورده بود و اون روز تحت مانیتورینگ و ونتیلاتور بود بچه ها دو بار ازش

رگ گرفتن و از بس که آژیته بود هر دوبار رگش رو کشید . بقیه مریض ها هم تصادفی ولی خب کیس

خاصی نبودن ، اون خانومه تصادفی GCS 5 مریض من بود دو بار تو شیفتم ساکشنش کردم  دو بار

تماما ترشحاتش خونی بود ، مردمک سمت چپش رفلکس به نور نداشت و من اولین بار بود که چنین

چیزی میدیم و با تمام وجودم ترسیدم . کار icu خوبیش اینه که نتیجه میده بعد از چند روز مریضت

خوب میشه ، سرپا میشه ، مث بیمارستان کاردانشجویی نیس که تماما کیس ها کنسر باشن و ته

همه شون هم مرگ . ولی خب بدی هم داره . اینکه کارش واااااقعا سنگینه خیلی جون میخواد

گاهی خیلی زور میخواد . آدم تماما سرپاست و داره مریضش رو پایش میکنه . اینش خیلی خیلی

خسته کننده ست اینکه حال مریضها اصلا stable نیس و ممکنه شما سرتو برگردونی بیمار VT

(آریتمی تقریبا کشنده! )کنه و ار بین بره .

یه مریض دیگه که کیس خودسوزی بود تو بخش مراقبت ویژه سوختگی داشتیم ، آقای 34 ساله

متاهل و دارایی فرزند 6 ساله ، به خاطر مشکلات خانوادگی که دقیقا نمیگفتن چی بوده خودسوزی

کرده بوده ، با 90 درصد سوختگی از یکی از شهرستان های اطراف آورده بودنش. من 2 روز تو

پانسمانش کمک پرسنل کردم ، خدا وکیلی آدم خفه میشد از بوی زخمش ( بوی باکتری سودوموناس

که رو زخم های سوختگی رشد میکنه واقعا منزجر کننده ست )دیگه نرفتم مریض رو ببینم ولی به

احتمال زیاد تا الان فوت شده آخرین باری که بهش سر زدم همون عصر تاسوعا تو ساعت رست

کارآموزی icu بود که دیدم ریتمش سینوس برادیکاردی شده با ریت 40 . خیلی دلم واسش میسوخت

و دلم میخواست بشه که زنده بمونه ولی بعید میدونم تا الان فوت شده با اون حجم از عفونت .

 

دیگه واستون بگم امسال تو عزاداری ها هم شرکت نکردم ، روز عاشورا خانواده نذری دعوت بودن شهر

مادربزرگ ولی من نرفتم موندم خونه درس خوندم ، زبان و بیماری های چشم!

 

روز چهارشنبه عصر هم حرکت کردیم به سمت خونه ی خواهر ! قراره بریم مشهد ! با فامیل تقریبا

20 نفریم و چون بلیط ها رو داییم هماهنگ کرده از مبدا شهر خودش یا همون شهر خواهر هماهنگ

کرده ، ما دیروز اومدیم اینجا و ساعت 5 صبح با قطار میخواییم بریم مشهد !

البته خواهرم نیس ، من و مامانم و مادربزرگ و خاله ها دو تا از دایی و زن دایی ها cousin ها!

مطمئنم بهم خوش میگذره و بازم مطمئنم که بخش زیادی از خوشی حالم بابت دکتر و میم و

داروهاشه که اگه نبود من الان همچنان اینجا داشتم ناله مینوشتم واستون

 

خلاصه نویسی هامو با خودم آوردم که این چند روز خیلی از درس دور نباشم ، از شهر خودمون تا شهر

خواهر دو فصل بیماری های سالمندان و فوریت های روانپزشکی رو دوره کردم ! واسه اینه که خلاصه

اینقدر به درد میخوره !

 

خب فک کنم همه گفتنی ها رو گفتم

ان شاالله سفر خیلی بهم خوش بگذره

پیش امام مهربونی ها یاد همه تون هستم

دلتون همیشه شاد

بامداد خوش ❤


یکی از کیس های سرپایی سوختگی امروز صبح خانومی بود که خودسوزی کرده بود

البته اندیکاسیون بستری داشت ولی خودش رضایت داد و گفت بچه کوچیک دارم نمیتونم بمونم

بیمارستان و بستری نشد ، چرا خودسوزی ؟ و کجاهاش سوخته بود ؟

میگفت شوهرش با چوب! میزده ش!!! و اومده شوهرش رو بترسونه نفت و کبریت میاره که ادا دربیاره

ناغافل آتیش میگیره پاش میسوزه ، داخل ران راستش و روی پای چپش سوخته بودن ، سوختگی

درجه 3 ، چون دیر اومده بود بیمارستان به شدت عفونت کرده بود و با محکم کشیدن گاز زخمش تمییز

نمیشد و میبایست روی عفونت ها با تیغ بیستوری برش های ریزی داده بشه تا پماد از اون برش ها

برسه زخم . خب از صبح ذهنم درگیره ، درگیر اینکه حیوون های وحشی  هم جفتشون رو نمیدرن و

بهش حمله نمیکنن ولی مرد ایرانی زنش رو با چوب میزنه !!!

 

کیس دیگه که بستری هم بود پسر بچه ی 5 ساله ای بود که روی شکم و سینه ش با آب جوش

سوخته بود ، از اونجایی که من ترسم ریخته و حالم بد نمیشه رفتم تو حمام و زخم پسر بچه رو

با گاز استریل تمییز کردم و پماد زدم و پانسمان کردم ! تازه یه آقای دیگه ای هم بود که اونم کیس

بستری و جراحی بود این آقا صخره نورد بوده و انگار میخواسته بیفته از کوه که دستش رو میگیره به

طناب صخره نوردیش و سر میخوره و جای طناب روی دستش مثل زخم سوختگی درم و اپی درم رو

از بین برده بود و تمام زخم ها عفونی شده بود که یکی از پرسنل آقای بخش با مهارت زیاد بخشی

از عفونت ها رو با تیغ بیستوری برداشت که جراحی بیمار سبک تر بشه ، البته بماند که بیمار چقدر

نعره زد ! ولی خب واقعا این پروسیجر به نفعش بود .

کیس های دیگه ای تو سرپایی و بستری داشتیم ولی خب چیز خاصی نبودن

موضوع خاص فقط اینکه من دیگه از زخم سوختگی نمیترسم و بدون ترس و لرز میتونم تمییزش کنم

و پانسمان کنم :) دیگه زخم ها رو میشناسم و میدونم چه وقت باید کدوم پماد روی زخم زده بشه :)

 

اوضاع درسها چطوره ؟ بد نیس ولی خیلی کم میخونم با کارورزی دو شیفت واقعا نمیشه درس خوند.


امروز صبح icu بودم بعد کلی کثیف کاری های icu برگشتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم و برگردم

خونه گوشیمو نگا کردم و دیدم اس ام اس دارم ، باز کردم و دیدم حقوق ماه تیر که کاردانشجویی

داشتم رو واسم ریختن :) خر کیف شدم ها :) با اینکه مبلغش کمه ولی خوبه خدا رو شکر :)

همون موقع فک کردم اگه مرداد هم رفته بودم سر کار الان دو برابر این مقدار پول داشتم ولی بعد فکر

کردم به مطالبی که تو مرداد خوندم و خلاصه نویسی کردم و دیدم اینا میچربه به پول کاردانشجویی.

 

روز شنبه صبح icu نداشتیم و رفتم سوختگی ، خب تو کارورزی سوختگی تصمیم گرفتم قورباغه

سوختگی رو قورت بدم و برم تو دل زخم ها بدون ترس تمییزشون کنم و پانسمان کنم که البتع این

کارم کردم :) البته با اون وضع جا به جایی ها خبر ندارم تا چندم باید سوختگی هم برم

کلا ترسم خیلی ریخته ، طوری که وقتی دارم پروسیجرها رو انجام میدم با خودم میگم منم که دارم

این کارو میکنم ؟؟؟


صبح که هوای خنک و مطبوع شهریوری میخورد تو صورتم یه پست پیامکی فرستادم ولی بازم بیان

ثبتش نکرد . نمیدونم مشکلش چیه واقعا . اون از کامنت هایی که واسم میفرستن ولی تو صفحه

من نمیاد اینم از پستهای پیامکی که ثبت نمیشن.

 

فکر میکنید استاد کارورزی اطفالم کی بود ؟؟ یه دختری که دقیقا 10 سال پیش باهاش همکلاس تو

کلاس زبان بودم :) صبح که دیدمش خیلی ذوق کردم .

 

برنامه ی کارورزی ها باز قاطی شده ، البته خودمم کم دخیل نبودم تو این اوضاع . اگه خدا خواست و

جور شد میام واستون میگم :)

علی الحساب بدونید فردا صبح icu ام و عصر اطفال .


از اول هفته تا خود دیشب مشغول عروسی رفتن بودیم ! باورتون میشه ؟

عجیب تزش اینجاس که برخلاف دفعه های قبلی که تماما در حال ناله و اعتراض بودم این بار بدون

شکایت و ناراحتی و غصه و اعصاب خوردی مهیا میشدم واسه مراسم ها :) و تو شب های متوالی

جشن از ته قلبم خوشحال بودم و خودم مطمئن بودم از اینکه خنده هام تصنعی نیس :) تا تونستم

رقصیدم و خوش بودم :) اون وسط ها هم خدا رو شکر میکردم واسه حال خوبم ، و دعا میکردم در حق

دکتر میم واسه اینکه کمکم کرد و کمکم میکنه و تماما بهم انرژی میده :)

 

از درس خوندنم تو مرداد راضی ام ، ولی از خودم انتظار دارم تو شهریور حجم بیشتر و با نظم بیشتری

بخونم ، امیدوارم بتونم :)

این چند روز ی قسمت خوبش این بود که خواهرم و داییم اینا اومده بودن شهرمون و خونه مون بودن و

چهارشنبه هم دختر داییم رو بردم کارگاه شعر :) ، انقدر از جو و جمع کارگاه خوشش اومده بود که حد

نداشت میگفت از این به بعد واسه چهارشنبه ها میاد شهر ما که با هم بریم کارگاه :)

 

دیگه چی بگم واستون ؟؟؟ حرف خاصی نمونده :) فقط بگم :

نذارید عمرتون تو آتیش افسردگی بسوزه

خجالت نکشید

برید پیش روانپزشک

و مشکلتون رو درمان کنید :)

 

 


1) نوبت دکتر مخصص گرفتم و رفتم دکتر نگاه کهیرهام کرد و خندید: این مدلیشو دیگه ندیده بودم / آز و دارو نوشت

تو آز حساسیت نشون داده شد و از همون موقع تا الان دارم داروی ضد حسایت میخورم 

از همون موقع که کهیرهام شروع شدن مجبور شدم داروهای دکتر میم رو قطع کنم ! کاملا سرخود ! حتی به او دکتر متخصص نگفتم 2 ماهه

داروی روان میخورم چون مامانم تو تمام ویزیت ها همراهم بود . و چون پول تو جیبیم اونقدری نبود که بتونم کنار خرج هام ویزیت دکتر میم رو هم بدم

پیشش نرفتم که داروها رو عوض کنه یا بگه اینا ربطی به کهیرهات ندارن با خیال راحت بخور ، بابت همین خودم قطعشون کردم

تا 3 هفته دارو نخوردم و علایمم درحال برگشت بود ، افکار سگی و لعنتیم برگشتن و ذهنم باز شلوغ شده بود از لعنتیهایی که تمرکزم رو ازم گرفته

بودن ، بعد از 3 هفته همچنان سرخود شروع کردم به خوردن باقی مونده ی داروهای نسخه قبلی ! و بعد از تموم شدن اینها هر جور که شده باید

برم پیشش. نمیشه ، واقعا نمیشه به این زودی داروهامو کنار بذارم ، من همچنان نیاز به درمان دارم .

 

2) با حقوقم چه کردم ؟

واسه مامان بابام صندلی نماز خریدم :) اول میخواستم سورپرایرز طور باشه ولی بعد فکر کردم شاید واسشون قابل استفاده نباشه و تصمیم گرفتم

اول خودم برم مغازه ها رو بگردم و بهترین مدل و قیمت رو ک انتخاب کردم مامانمو ببرم واسه تایید ، وقتی بهش گفتم بیا بریم واست صندلی نماز

بخرم اول قبول نکرد گفت با حقوقت واسه خودت خرید کن و بعدم از من اصرار و از مامانم انکار .و اخر سر حرف من به کرسی نشست و بردمش

و چه کار خوبی کردم ! چون مدلی که من پسندیده بودم اصلا به کار مامانم نمیامد . این شد که از همون مغازه ی مدل دیگه انتخاب کرد و

خریدیم زنگ زدیم به بابام که ما فلان خیابونیم بیا سراغمون بریم خونه ، وقتی اومد رسید به اون مغازه گفتم واستون صندلی نماز خریدم خیلی

ذوق کرد ، خیییلییی ها ، خلاصه که خودم خیلی خوشحالم از این تصمیم و خریدم .

با بقیه ش چه کردم ؟ کتاب خریدم واسه خودم :)

ن کوچک - دمیان - سفر شرق - زن سی ساله - ذوب شده - نام تمام مردگان یحی ست :)

با بقیه ش میخوام چه کنم ؟

یه نذر کوچیک دارم واسه مریض های بخش روان

و اینکه یه ساعت دیواری خوشگل واسه اتاقم

 

 

پست خیلی طولانیه

اگه واقعا حوصله تون میکشه حرفهای منو بخونید تشریف بیارید ادامه مطلب

(مورد 4 تو ادامه مطلب خاطرات کارورزیهای این مدته واسه کسایی که این خاطرات رو دوست دارن)

 

ادامه مطلب


خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام

مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد

مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده

هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/

ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/

دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11

داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد

دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر روندیم! و ساعت 4 بود که رسیدیم دم در بیمارستان

از گل فروشی نزدیک بیمارستان ی سبد گل سفید و بنفش (رنگ مورد علاقه خواهرم )

خریدیم و یواشکی رفتیم در زدیم رفتیم تو اتاق

انتظار نداشتن اون ساعت برسیم :) بابام پاشو گذاشته بود رو گاز و اکثر طول مسیر رو با

سرعت غیر مجاز طی کردیم  :))) دیگه خواهرم کلی ذوق کرد

پسرشو دیدممممم

کوچولو

عزیز

معصوم

گل

نمیدونید چقدر پسرمون عزیز و نازه که

واااای خدا خیلی جیگره

خییییلییییی خییییلییییی  ❤

خدا حفظش کنه ، زیر سایه پدر مادرش :)

 

همچنین همه بچه ها . امیدوارم دل همه آدمها شاد باشه .


خب ما شنبه رفتیم شهر خواهر و همون فرداش صبح باز رفتیم بیمارستان پسره رو ببینیم و برگردیم

شهر خودمون .  همین هم شد

و چه خوب شد که برگشتیم . عصر روز یکشنبه بابام اومد بره دستشویی یه دفعه داد زد چه کار کنم

الان فاضلاب مباد تو خونه م . رفتم ببینم چی شده . چشمتون روز بد نبینه . فاضلاب همینجوری

داشت از توالت بیرون میزد دیگه خلاصه سریع رفتم سراغ مردهای همسایه و گفتم تو رو خدا بیایید

کمک . بابام که داشت دیونه میشد از ترس میگفت الان زندگی مامانتو فاضلاب برمیداره

دیگه همسایه ها زنگ زدن به لوله باز کن و منم تند تند وسایل رو میدادم بک طرف خونه و فرشها رو

پرت میکردم روشون که هم راه باز بشه . خدا خیرش بده لوله باز کنه رو ، اومد و تو حدود 10 دقیقه

همه اون گند و کثافتو پاک کرد و واقعا واقعا واقعا خیلی کارش ارزش داشت

خب چون خونه بودیم و زود جنبیدیم و کمک واسمون رسید فاضلاب ها از دستشویی بیرون نیامد و

تو خونه چیزی نریخت. بعد که همسایه ها و اون آقا لوله باز کنه رفتن ، بابام رفت دستشویی رو

بشوره و منم تمام مسیر های رفت و آمد ها رو دستمال نم و خشک کشیدم و دوباره وسایل رو

برگردوندم سرجاشون، اون لحظه ها تماما یاد مردم سیل زده می افتادم که تا کمر رفته بودن تو

فاضلاب و کلا وسایل زندگیشون بلا استفاده شده .واقعا هرچی بگن و هر کاری کنن حق دارن .

همچنین از یه طرف دلم میخواست مامانم خونه باشه و بشه مایه ی دلگرمی از یه طرف دیگه میگفتم

چه خوب که نیس که این اضطرابو تحمل کنه . بابام بعد همه تمییز کاری ها گفت که هیچ کس

خصوصا مامانم نباید از این موضوع با خبر بشه . ولی خیلی حس ترس بدی بود .

فرداش صبح من کارورزی icu 2 داشتم و ظهر که برگشتم خونه بابام گفت فهمیدن کار کدوم واحد بوده

البته عمدی نبوده ها ، کاملا سهوی بوده ولی خب بالاخره اگه فاضلاب میامد تو زندگی ما وسایلمون

به درد آشغالی و ضایعات هم نمیخورد. .

دیگههههه کارورزی icu 2 قاعدتا باید امروز تموم میشد ولی من 2 جلسه بابت دیدن پسرمون غیبت

کردم که اونو باید هفته بعد برم ،امروز هم امتحان پایان بخش رو دادم ! و با کسب نمره 19.75 با

افتخار اعلام میکنم که اینجانب پرستار ویژه کار خفنی است که شما دارید دستنوشته هاشو میخونید!

 

پسر امروز شد 10 روزش ، 3 شب هم بالت زردی بیمارستان بود

فردا هم ما قراره بریم شهر خواهر کوچولو رو ببینیم .

منم تا آخر هفته خالی ام و میخوام برم ی کم بچه داری کنم :)))))


امشب مث هزار شب دیگه ای که با بابام دعوام میشد ، دعوام شد

بازم سر هیچی

هیچی هیچی. فک کنم سر اینکه بهم گفت گوشیتو بذار کنار ، یا شایدم چیزی مسخره تر از این

بابام هر چی دلش خواست گفت منم هر چی دلم خواست جواب دادم ! یکی یکی خرج هایی که

واسم کرده بود آورد جلو چشمم ! گفت اگه پول شهریه واسه تو نمیدادم الان ماشینمو عوض کرده

بودم ، در صورتی که همه شهریه منو مامانم با بدبختی داده . من نمیدونم دقیقا از کدوم خرج حرف

میزد ، حتی لباس تن منم مامانم میخره، اون فقط پول میذاره رو پولش که اون کاری که 2 سال پیش

شروع کرده رو توسعه بده که خدا رو شکر همچنان راکد مونده

حتی پول کلاس و کتاب کنکورمم به رخم کشید ، گفت خرجت کردم ولی نمک به حرومی!

هرچی تو این 6 ماه خودم و دکتر میم بیچارگی کشیدیم تا من بهتر بشم ، امشب همه ش به باد

فنا رفت .

خیلی دلم شکست ، خیلی گریه کردم ، خیلی لرزیدم ، وسط لرزیدن ها و گریه کردن ها ماجرای

دکتر میم و داروهایی که میخورم رو واسه مامان و خواهرم گفتم، الانم مث سگ پشیمونم، مامانم

خیلی گریه کرد وقتی فهمید ، خیلی غصه خورد ، گفت چرا نگفتی و رفتی دکتر . واقعا نمیخواستم

بگم به خودم قول دادم به هیچ کس نگم ولی آنقدر امشب فشار روانی که بهم وارد شد زیاد بود که

گفتم

امشب به اندازه همه این 6 ماه که تحت درمان بودم و گریه نکرده بودم اشک ریختم ، هنوزم بی اراده

اشکهام دارن صورتمو خیس میکنن ، امشب باید تو تاریخ عمر من ثبت بشه

امشب که به اندازه همه وجودم تحقیر شدم

فکر نمیکنم هیچ آدمی به اندازه من از باباش فحش شنیده باشه

 

فکر خودکشی هنوز تو سرم هست ؟ نه به اون شکل که بگم خودمو بکشم راحت بشم به این شکل

که میگم خودمو بکشم بابام شاید یه ذره پشیمون بشه از رفتارش

ولی بعد میگم حق زندگی رو از خودم بگیرم که یکی بفهمه داره اشتباه میکنه ؟ اگه نفهمید چی ؟

همین یعنی داروهای دکتر میم تا حد زیادی اثر مثبت داشتن رو من ، امیدوارم با یه ویزیت بتونم به

شرایط استیبل قبلیم برسم

حالم خوب نیست

تحقیر شدم

کاش یه دختری بودم که بابام میخواست از تو پارک ها و خیابون ها جمعم میکرد  ، اگه اون موقع بهم

میگفت نمک به حروم انقدر واسم غیر قابل تحمل نبود . کاش یه بچه ناخلف آشغال بودم

حداقل فحشهایی که میشنیدم واقعا حقم بود

حالم خیلی بده

خیلی زیاد

خیلی زیاد


انتظار نداشتم ولی بابام به مناسبت روزم واسم کیک فوندانت که روش استتوسکوپ بود خرید !

واسه اینکه از دلم دربیاره ! مامانم واسم عطر خرید ! یکی از عطر هایی که قبلا داشتم و تموم شده 

بود و اونم خوشحالم کرد

جدا ذوقشو کردم و میخوام اون شب رو فراموش کنم یا لااقل تو ذهنم کم رنگش کنم

 

چند تا از دوستای مجازی و واقعی روزم رو بهم تبریک گفتن ولی مستر شین نگفت

دلم میخواست اونم تبریک بگه ، یا شایدم چون پارسال بهم تبریک گفته بود توقعم زیاد شده .

 

مسئول های کتابخونه و یکی از دختر های کتابخونه هم بهم تبریک گفتن

نگفته بودم میرم کتابخونه درس میخونم ؟ حالا میگم ! تقریبا از اواسط آبان بود که رفتم و خیلی به

بهتر خوندنم کمک کرده . میام و با جزئیات مینویسم

 

راستی خودمم واسه خودم کادو خریدم ! عطر !

یه عطر جدید ! اولین بار بود که خودم تنهایی عطر میخریدم، دفعه های قبل همیشه میبایست کسی

باشه تایید کنه ولی این بار خودم تنهایی انتخاب کردم و تا الان که از انتخابم راضی ام ! :)

 

 

 

همین الان نوتیفیکیشن تبریک مستر شین هم آمد ، چه عالی ! :)

 

 


حالا ببین کی میشه که من از دست بابام ، برم سراغ اون جعبه قرصهایی که حتی تعداد کمش

بلوک av میدن ! برم سراغ همون تعداد خطرناک قرص بسیار خطرناک که با مسمومیتش هیچ راه

برگشتی نیست . حالا ببین !

 

دلم بیشتر از همه واسه مامانم میسوزه

کاش میشد تعداد قرصها رو دو برابر کنم ، مامانمو راضی کنم ، دوتایی قرص ها رو بندازیم بالا و .تمام

 

بعد فقط دلم میخواد خدا بهم بگه چرا خودکشی کردی ؟ منم سینه سپر کنم تو روش بگم چرا تو دنیا ،

با وجود این آدم زندگی رو واسه من جهنم کردی ؟ من جهنم بزرگتر و بدتر از جهنم موعود تو توی دنیا

تجربه کردم ، واسم مهم نیس میخوای باهام چه کار کنی.


امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم

ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها

مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/

واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار

و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی

درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزنش حس میشه و . کلی هم عکس مسخره وار ازم

گرفتن ولی جدا داروش چسبید ! هم حالم خوب شد هم دیگه کاری تو بخش انجام ندادم !

 

دقیق تر بخوام بگم امروز آخرین شیفت اورژانس مردان بود یعنی ما یه کارورزی دیگه تو بخش

اورژانس داریم و اون تو بخش اورژانس acute برگزار میشه .خب تا آخر هفته آزادیم و از شنبه

نیمه دوم اورژانس شروع میشه.

 

اضافه کنم که آخرین باری که رفتم کارگاه شعر ، همون هفته ای بود که نیما دنیا اومده بود و از اون

موقع نرفتم ، دلیلش هم بیشتر بابت این بوده که کارورزی بودم و کمتر بابت اینکه درس داشتم !

جدا دلم میخواد فردا برم کارگاه ولی وقتی به حجم درسهایی که مونده فکر میکنم ، سرم سوت

میکشه. و ترجیح میدم برم بمونم تو همون کتابخونه و بچسبم به میز و صندلی اونجا و مث همون

حیوون نانجیب و بد صدا درس بخونم . :(

همون سال 96 که عاشق مستر کاف بودم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم که یه جلسه کارگاه شعر

نرم و مستر کاف رو نبینم  . الان هفته هاس اون فکر محال اون زمانم واقعیت شده !

 

 

دیگههههه براتون بگم که . نیما به قدری شیرین شده که دلم میخواد فقط کنارش باشم و تو

چشمای قشنگش نگا کنم :) خیلی خیلی دوست داشتنیه

 

 

قول داده بودم خاطره کارورزی های قبلی رو بنویسم ؟ اره میدونم ولی من 3 تا حالت رو تو روز

تجربه میکنم : یا بیمارستانم یا کتابخونه ام یا در حد مرگ خسته ام و خوابم .واسه همینه که

فرصت نمیشه

 

شب سردتون بخیر


دختر عموی 4 ساله م دور ستونی که درست وسط خونه ی پدربزرگم هست میچرخه

میچرخه

میچرخه

میچرخه

 

مادربزرگم بهش میگه نچرخ حالت بد میشه ها

می ایسته

با حالت پرخاشگری به مادربزرگم میگه :

مگه نگفتم هر وقت دلم واسه مامانم تنگ بشه انقدر میچرخم دور این تا غش کنم ؟

خب مامانم رفته پیش خدا و فکر نمیکنم دیگه برگرده

 

 

 

من . هزار بار میمیرم و زنده میشم

هزار بار تو دلم میشکنم واسه دل تنهای این بچه

و هزار بار به خودم فحش میدم بابت کارهایی که کردم و مامانمو رنجوندم

 

 

خدا حکیمه خدا نه تنها این صحنه رو دیده بلکه از تنهایی های قلب اون دختر هم خووووب خبر داره

ولی نمیدونم برنامه ش واسه این بچه چیه ؟ اصلا نمیدونم مگه واسه دختر 4 ساله چیزی بهتر از

"مامان" هم هست ؟ یا اصلا چیزی هم سطحش هست ؟؟؟


چونکه مستر شین فهمید من دقیقا 1 سال ازش بزرگترم

 

من میدونستم اون از من کوچیکتره ولی خودش نمیدونست ؛ که خب امشب فهمید

 

حالا هی بیان زر بزنن که سن فقط ی عدد عه. :(

 

چرا چیزی نمینویسم؟

چون حالم بده

حدود 1 ماهه دکتر نرفتم و دارو نخوردم

غمگینم

حالم خوب نیست .


کارورزی های بیمارستان "و" با همه ی خوبی ها بدی هاش امروز با شیفت عصر بخش اورژانس

تموم شد ! ( الان فردا عه :/ و باید گفت دیروز تموم شد :|)

انقدر این بیمارستان رو دوس دارم که هر جای دنیا که برم مطمئنم دلم واسه اینجا تنگ میشه .

 

امروز آخر وقت رفتم از پرسنل ارتوپدی خداحافظی کردم و گفتم که کارم اینجا دیگه تموم شد

چرا ارتوپدی؟ چون کارورزی مدیریت اونجا بودم . اه اصن یادم نبود از مدیریت چیزی اینجا ننوشتم .

 

 

خب ی قرار (با خودم !)

تا خاطرات یواش یواش از ذهنم پاک نشدن از پست بعدی میخوام خاطرات کارورزی های ترم 7 رو بذارم

 

موضوع پست بعدی :کارورزی اورژانس اطفال / تاریخ نگارش :خدا داند :)))))))


میدونید زشت ترین قسمت زندگی من کجاست؟

 

اینکه من "حق ندارم عاشق بشم" و "عشق رو تجربه کنم"

 

من اجازه ندارم کسی رو دوست داشته باشم

 

اجاره ندارم واسه لذت بردنم انتخاب کنم

 

و همواره محکومم به اینکه در برابر خواسته های خانواده م سر تسلیم فرود بیارم

 

من بی اختیار ترینم

 

این ظالمانه ترین و وقیح ترین قسمت زندگی منه


بعد از ناهار مشغول ادامه ی درسی شدم که قبل ناهار رهاش کرده بودم

وسط خوندن چشماش سنگین شده بود و میزو خلوت کردم و همین که سرم رو گذاشتم

رو میز واسه چرت 10 دقیقه ای ؛ چهره ی ا.د اومد جلوی چشمم

بعد همینطوری که حس میکردم داره نگاهم میکنه لبخند گشادی زد و دندون های نیشش که

قرینه نبودن و یکیشون کمی بالاتر بود مشخص شدن،  همون موقع عینک بزرگش رو روی

صورتش تنظیم کرد و با دقت بیشتری بهم نگاه کرد . به شکلی که کلا خواب از سرم پرید .

 

"کجا بودم ؟ کجا بودم که دستی عشق را با من تعارف کرد؟ من در شوق ، در شوقی که از

چشمانم میبارید سراپا قامت زیبای تو را دیدم ."

(با تعجب میخونید ؟ بله باید بگم ما هم بلدیم ادبی طوری بنویسیم ولی رو نمیکنیم! )


بعد از ناهار مشغول ادامه ی درسی شدم که قبل ناهار رهاش کرده بودم

وسط خوندن چشمام سنگین شده بود و میزو خلوت کردم و همین که سرم رو گذاشتم

رو میز واسه چرت 10 دقیقه ای ؛ چهره ی ا.د اومد جلوی چشمم

بعد همینطوری که حس میکردم داره نگاهم میکنه لبخند گشادی زد و دندون های نیشش که

قرینه نبودن و یکیشون کمی بالاتر بود مشخص شدن،  همون موقع عینک بزرگش رو روی

صورتش تنظیم کرد و با دقت بیشتری بهم نگاه کرد . به شکلی که کلا خواب از سرم پرید .

 

 


اون مینی سریال 5 قسمتی چرنوبیل رو دیدید؟ دیدید اولش به مردم میگن چیزی نیست و در سطح

جهانی اعلام میکنن اصن موضوع مهمی نیست و اتفاقی نیفتاده. بعد میبینن نه بابا واقعا چیزیه

و شهر رو تخلیه میکنن و اطلاع میدن که آب فلان رود آلوده شده و تدبیر های دیگه

ولی همچنان دو نفر متخصص همین زمینه های هسته ای رو مجبور میکنن که در سطح عمومی

اعلام کنن واقعا چیزی نیس! و اونا هم همین کارو میکنن . بعد (فک کنم 2 سال بعد ) هر دوی اون

افراد متخصص توی ی دادگاه همه چیز رو با جزییات اعلام میکنن و دو نفر از مسئول های اون شب

حادثه که توی نیروگاه بودن محاکمه میشن . در آخر هم یکی از اون متخصصین از شدت عذاب وجدان

بابت دروغی که گفته خودکشی میکنه (که البته خودکشی رو اول فیلم نشون میده)

 

 

حالا هی در سطح عمومی اعلام کنن چیزی نیس نگران نباشید؛ من که باور ن م ی ک ن م .


خب من از 2 اسفند از خونه بیرون نرفتم ! از همون روزی که خواهرم و نیما از ترس کرونا برگشتن

شهرشون و تصمیم هم نداشتم بیرون برم تا 3 شب پیش .

این مدت سردرد های عجیب داشتم ، پشت سرم درد میگرفت ، با هیچ مسکنی هم خوب نمیشد ،

گاهی حتی سرمو میگرفتم تو دستامو ، محکم فشار میدادم و گریه میکردم یا موهامو میکشیدم تا

دردم کمتر بشه !

تا سه شب پیش که بعد اینکه فشار خونم رو گرفتم و دیدم 8 عه ! قاعدتا نیاز به سرم داشتم و

میبایست برم ی مرکز درمانی ، از ترس کرونا کلی فکر کردیم کجا بریم که کمتر کرونایی باشه!

آخر سر یاد یه کلینیک نیمه دولتی افتادیم که تا 12 شب بیشتر باز نیس ، خلاصه رفتیم اونجا و غیر

از من فقط 1 مریض دیگه اونجا بود ! دکتر عمومی اونجا واسم سرم و کتورولاک و ب کمپلکس نوشت

وقتی گفتم چند روزه اینجوری ام و میترسم فردا هم تکرار بشه 4 تا دیگه کتورولاک نوشت واسه

اینکه اگه نیاز شد . هرچی به پرستار اونجا گفتم خواهر من ، من همکارتم ی رگ ازم بگیر میرم خونه

خودم این سرم رو وصل میکنم گوش نداد ک نداد و گفت نمیشه کسی با رگ باز از اینجا بیرون بره

آخر سر رو تخت های کرونایی! خوابیدم و سرم تو بدنم جریان پیدا کرد .

گذشت . فردا عصرش از شدت سرگیجه و سردرد داشتم دیوونه میشدم ،زنگ زدیم مطب یکی از

دکتر های مغز و اعصاب شهرمون که از شانس خوبمون تو این روزهای کرونایی آخر سال ترک کار

نگفته بود . رفتیم .شرح حال دادم . گفت نوار مغز بگیر . تو اتاق بغل واسه اولین بار EEG رو

تجربه کردم و بهم گفت بهتره یه MRI هم انجام بدم ولی اگه الان نشد و افتاد بعد عید موردی نیس

دارو داد و چ جالب که دارو هاش هم خانواده داروهای دکتر میم بودن فقط سنگین تر !

جالب بود برام که بعد از تقریبا نه ماه درمان افسردگی نه تنها خوب نشدم که علائمم به جای روانی

تبدیل شدن به جسمی ! و این یعنی فاجعه ! فاجعه ی زندگی یه دختر 24 ساله که روح و روان

تیکه پاره شده داره ! اینکه خبر مرگش داره واسه ارشد میخونه ها ولی هنوزم درست نمیدونه چی

از زندگیش میخواد . اینکه من دارو خوردم و میخورم و علامت روانی ندارم ولی همچنان .

حالم خوب نیس .

 

القصه .نوبت MRI هم همون روز بهمون دادن و انجام دادم و امروز عصر جوابش اومد

این دومین تجربه ی MRI ام بود ، اولیش واسه پاییز 96 بود که واسه ورم عجیب و غریب کف دستم

انجام دادم ! این بار با اینکه بابت آلودگی کرونا واسم گوشی نذاشت (بابت صداهای ناهنجار توی اون

دستگاه عجیب ) ولی کمتر اذیت شدم ، نمیدونم چرا !  نتیجه MRI هم امروز نشون دکتر دادم و گفت

چیزی نشون نداده و تشخیصش همون Tension headache عه و با دارو رفع میشه .

نمیدونم

نمیدونم

نمیدونم

نمیدونم قراره این افسردگی منو به کجا برسونه

یا من قراره افسردگی رو به کجا برسونم.


98 سال پر تجربه های جدید واسه من بود ، تقریبا تو همه زمینه ها :

درسی _کاری :

ترم 7 و 8 پر از تجربه های جدید و بسیار جالب بود واسم ، جالب ترینش اینکه چندین مرتبه و روی نقاط

مختلف بدن سوچور زدم _بخیه_ سوچور شکم ( جراحی سزارین و فتق و آپاندکتومی) و بخیه سر ! پشت سر ی خانوم 60 ساله که به پشت افتاده بود زمین و سوچور نیاز داشت ! سوچور خیلی جذاب و

باحاله ! یا لااقل من خیلی دوس دارم :)

کارورزی اتاق عمل، اورژانس ،مدیریت ،اطفال ،بازدید ها همه پر بودن از تجربه و یادگیری نکات  بسیاااار

درس. درس واسه ارشد میخونم، البته به جز این 1 هفته که درگیر دکتر و سنگین تر شدن دوز

داروهام شدم، تقریبا 3 ماه میفرفتم کتابخونه که اون مدت خیلی خوب میخوندم ،خییییلییییی ها ولی

خب تو این اوضاع که کتابخونه ها تعطیل شده

تقریبا از درس خوندنم راضی ام ، تقریبا نه دقیقا !

 

اها یادم رفت اینو بگم

1 ماه کار کردم ! من 1 ماه تو بخش آنکولوژی کاردانشجویی بودم ،تجربه ی خوبی بود اما الان که فکر

میکنم میبینم خوب بود کاش کل تابستون سر کار میموندم. :( نمیدونم .

 

رابطه _عشق:

خب سال 98 نه درگیر رابطه شدم نه عاشق شدم نه کراش زدم !

جالبه نه؟

فقط روز 13 اردیبهشت بود که تو نمایشگاه کتاب تهران با مستر شین قرار گذاشتم که ببینمش

ولی چه قبل و چه بعد از دیدنش حس اینکه عاشقش باشم نداشتم،  همیشه حسم بهش یه دوست

و صرفا یه رابطه دوستی بوده

اگه احیانا تو این 1 سال کسی اومده تو ذهنم مطمئنم صرفا دلیلش تغییرات هورمونیم بوده و عشق

نبوده ، مطمئنم

ی چیزی دیگه ، تو سال 98 کلا کمتر از 10 مرتبه مستر کاف و میم و ع و کلا دوستای کارگاه شعر رو

دیدم ، بهار که درگیر درس بودم کم رفتم ،تابستون یه خط درمیون رفتم ، و آخرین مرتبه ای هم که رفتم

هفته ی اول آبان بود ،همون موقع که نیما دنیا اومده بود ، و دیگه نرفتم بابت کارورزیهام. این مدت هم

بابت کرونا تعطیل شده. حتی اینم عجیب بود که من از به چنین جلسه ای بزنم و نرم! ! !

ولی واسه خودمم جالب بود ها ، 1 سال کامل بدون کراش و رابطه !!!

پزشکی _ درمانی :

از آخر تیرماه بود که درمان افسردگی رو شروع کردم ،آذر ماه فکر میکردم خوب شدم تقریبا درمان رو

رها کردم یا بهتر بگم : شل کن سفت کن!!! دو روز دارو میخوردم 1 روز نمیخوردم، گرچه خودم

میدونستم ابن خیلی کار بدیه و تو کارورزی روان به بیمار ها تاکید میکردم درمان رو نصفه نیمه رها نکنن

چون بدتر میشن ولی خودم ابن کارو کردم . بدتر شدم، داروهام سنگین تر شدن، علائمم جسمی

شده .مشکل دیکه ای نداشتم .غیر از همین افسردگی .

 

کتابخونی :

35 تا کتاب غیر درسی خوندم که تعداد زیادیش از اپلیکیشن طاقچه و از قسمت کتابخانه همگانی بود!

 

ظاهر :

تقریبا 4 کیلو وزن کم کردم و بیشتر بابت این بود که تحرکم زیاد شده بود تو رفت و آمد ها و کارورزی ها

و موهام به مقدار زیادی سفید شده ! قبلا کلک میزدم موهامو شونه میزدم بالا که معلوم نشه ولی

الان هر کاری کنم چندتا از سفید ها از هر طرف سلام میکنن ! خلاصه که پیر شدم !!!

 

دیگههههه. به طور کلی سال خوبی بود ، بهترین قسمتش اول نیما بود دوم تجربه های بسیار

خوبم تو حیطه ی کاریم :)

حالا بگذریم از این دوره ی کرونا و قرنطینه و خونه نشینی .

اگه چیزی یادم اومد میام اضافه میکنم


98 سال پر تجربه های جدید واسه من بود ، تقریبا تو همه زمینه ها :

درسی _کاری :

ترم 7 و 8 پر از تجربه های جدید و بسیار جالب بود واسم ، جالب ترینش اینکه چندین مرتبه و روی نقاط

مختلف بدن سوچور زدم _بخیه_ سوچور شکم ( جراحی سزارین و فتق و آپاندکتومی) و بخیه سر ! پشت سر ی خانوم 60 ساله که به پشت افتاده بود زمین و سوچور نیاز داشت ! سوچور خیلی جذاب و

باحاله ! یا لااقل من خیلی دوس دارم :)

کارورزی اتاق عمل، اورژانس ،مدیریت ،اطفال ،بازدید ها همه پر بودن از تجربه و یادگیری نکات  بسیاااار

درس. درس واسه ارشد میخونم، البته به جز این 1 هفته که درگیر دکتر و سنگین تر شدن دوز

داروهام شدم، تقریبا 3 ماه میفرفتم کتابخونه که اون مدت خیلی خوب میخوندم ،خییییلییییی ها ولی

خب تو این اوضاع که کتابخونه ها تعطیل شده

تقریبا از درس خوندنم راضی ام ، تقریبا نه دقیقا !

 

اها یادم رفت اینو بگم

1 ماه کار کردم ! من 1 ماه تو بخش آنکولوژی کاردانشجویی بودم ،تجربه ی خوبی بود اما الان که فکر

میکنم میبینم خوب بود کاش کل تابستون سر کار میموندم. :( نمیدونم .

 

رابطه _عشق:

خب سال 98 نه درگیر رابطه شدم نه عاشق شدم نه کراش زدم !

جالبه نه؟

فقط روز 13 اردیبهشت بود که تو نمایشگاه کتاب تهران با مستر شین قرار گذاشتم که ببینمش

ولی چه قبل و چه بعد از دیدنش حس اینکه عاشقش باشم نداشتم،  همیشه حسم بهش یه دوست

و صرفا یه رابطه دوستی بوده

اگه احیانا تو این 1 سال کسی اومده تو ذهنم مطمئنم صرفا دلیلش تغییرات هورمونیم بوده و عشق

نبوده ، مطمئنم

ی چیزی دیگه ، تو سال 98 کلا کمتر از 10 مرتبه مستر کاف و میم و ع و کلا دوستای کارگاه شعر رو

دیدم ، بهار که درگیر درس بودم کم رفتم ،تابستون یه خط درمیون رفتم ، و آخرین مرتبه ای هم که رفتم

هفته ی اول آبان بود ،همون موقع که نیما دنیا اومده بود ، و دیگه نرفتم بابت کارورزیهام. این مدت هم

بابت کرونا تعطیل شده. حتی اینم عجیب بود که من از به چنین جلسه ای بزنم و نرم! ! !

ولی واسه خودمم جالب بود ها ، 1 سال کامل بدون کراش و رابطه !!!

پزشکی _ درمانی :

از آخر تیرماه بود که درمان افسردگی رو شروع کردم ،آذر ماه فکر میکردم خوب شدم تقریبا درمان رو

رها کردم یا بهتر بگم : شل کن سفت کن!!! دو روز دارو میخوردم 1 روز نمیخوردم، گرچه خودم

میدونستم ابن خیلی کار بدیه و تو کارورزی روان به بیمار ها تاکید میکردم درمان رو نصفه نیمه رها نکنن

چون بدتر میشن ولی خودم ابن کارو کردم . بدتر شدم، داروهام سنگین تر شدن، علائمم جسمی

شده .

 

***پ.ن : اینو یادم رفته بود : تو سال 98 عینکی ! شدم ، گرچه میدونم"عینکی" لفظ خوبی نیس ولی

نمیدونستم چ جوری باید بیانش کنم ؛ در سال 98 عینک بر صورتم نشست مثلا !!!

یه عینک نیم فرم فی نوک مدادی ،قیافه مو خیلی خرخونی تر از اونی که بود میکنه :))))

 

کتابخونی :

35 تا کتاب غیر درسی خوندم که تعداد زیادیش از اپلیکیشن طاقچه و از قسمت کتابخانه همگانی بود!

 

ظاهر :

تقریبا 4 کیلو وزن کم کردم و بیشتر بابت این بود که تحرکم زیاد شده بود تو رفت و آمد ها و کارورزی ها

و موهام به مقدار زیادی سفید شده ! قبلا کلک میزدم موهامو شونه میزدم بالا که معلوم نشه ولی

الان هر کاری کنم چندتا از سفید ها از هر طرف سلام میکنن ! خلاصه که پیر شدم !!!

 

دیگههههه. به طور کلی سال خوبی بود ، بهترین قسمتش اول نیما بود دوم تجربه های بسیار

خوبم تو حیطه ی کاریم :)

حالا بگذریم از این دوره ی کرونا و قرنطینه و خونه نشینی .

اگه چیزی یادم اومد میام اضافه میکنم


13 روز قرنطینه

13 روز بد ، از بدترین روز ها ،

البته اگه بخوام جانب انصاف رو رعایت کنم که بدترین روزهای زندگی من سال بهار و تابستون 95

بود که گذشت و رفت .

13 روز بسیاااار سخت ، نه از بابت قرنطینه، از بابت حال بد خودم ، تا 5_6 ام تقریبا در هر حال داشتم

گریه میکردم ، حتی وقتی قری ترین آهنگ ممکن هم پخش میشد! حتی وقتی م حرف میزدم

و صدای نیما رو میشنیدم، بعد فکر کردم دارم بهتر میشم ،تو روز حالم بد نبود ، ولی بی خوابی ها

شروع شده بود ، داروهایی که این دکتر جدید بهم داده قاعدتا باید فیل رو خواب کنه ! ولی من شبها

عین جغد ، چشمام باز باز ! به هر راهی متوسل میشدم خوابم نمیبرد. درس میخوندم ، تست

میزدم ، کتاب غیر درسی میخوندم ، کتاب صوتی گوش میکردم ، چراغ رو خاموش میکردم و چشم بند

میذاشتم . بازم فایده ای نداشت ، یه بار نا 7 صبح بیدار و هوشیار ! تا آخر سر از شدت کلافگی و

عصبانیت رفتم و یه قرص خواب آور که تقریبا خطرناکه و به شدت وابستگی میاره خوردم . چاره ای

نبود . بی خواب شده بودم، با اینکه میدونستم اون قرص با یکی از داروهای دکتر جدید تداخل داره و

غلظت پلاسماییش رو بیشتر میکنه خوردم و الانم میخورم ،منتها با فاصله تقریبا 4 ساعت ، چاره

ندارم اگه نخورم کلا بیدارم . باید فعلا این مدلی دارو بخورم تا 16 یا 17 ام یا نمیدونم اولین فرصتی که

دکترم بیاد سر کارش برم و ببینمش و بگم ی کاری کن من شبها بخوابم .

 

دیگه چی شد این چند روز : به افتضاح ترین شکلی که میشد درس خوندم :)

خب یا گریه میکردم یا سردرد یا سرگیجه داشتم یا کلافه بودم چرا خوابم نمیبره !

 

و ی تجربه جالب ! کلاس آنلاین ! 2 جلسه کلاس آنلاین داخلی جراحی داشتم ،

 

امروز هم که عجیب ترین 13 فروردین عمرم بود .


خلاصه بگم و برم بخوابم

یکشنبه رفتم پیش دکترم

گفتم بی خواب شدم تا 7 صبح با هیچ ترفندی خوابم نبرده و اومدم بگم از فلان دارو خوردم که خوابیدم

ترسیدم. گفتم چون شما در دسترسم نبودید با م یکی از استادهام از فلان دارو خوردم .

چیزی نگفت سر ت داد فقط

گفتم سردردم خیلی بهتر شده ولی سرگیجه نه ، همونه

دوز داروی ضد سرگیجه رو بالا برد ، ضد افسردگی همون و یه خواب آور متفاوت با اون که خودم

میخوردم اضافه کرد ، شب اول که داروی جدید رو خوردم باز بدنم به قبلی عادت داشت و خوابم نبرد

ولی از شبهای بعدش بهتر شدم ، الان اوضاع خوابم خوبه ، مث قبل شدم ، خلقم به مدد دارو ها خوبه

درس میخونم ، تست میزنم ، رویا میبافم ولی تقریبا هیچ تفریحی تو قرنطینه ندارم

حتی کتاب غیر درسی هم نمیخونم ، دلم نمیاد انگار حس میکنم حتی بهتره اون نیم ساعت کتاب غیر

درسی خوندن رو واسه کنکور بخونم شاید 2 نفر جلو بیفتم . نمیدونم نتیجه کنکور چی بشه .

 

من یه بار درمان افسردگی رو سپردم به روانپزشک ولی خب . نمیدونم واقعا اون خوب عمل نکرد یا

خودم دوره درمان رو درست تکمیل نکردم . حالا که علائمم جسمی شده درمان رو سپردم به

متخصص مغز و اعصاب و امیدوارم امیدوارم امیدوارم بتونم افسردگی رو شکست بدم.

 

هیچ برنامه و ایده خاصی برای آینده ندارم

فعلا خیلی روتین طور دارم پیش میرم ، و فکر میکنم دوره ی قرنطینه ی متفاوتی با بقیه ی هم سن

های خودم میگذرونم  !  قرنطینه ی درس آلود !

امروز داشتم فکر میکردم اگه قرار نبود تو این دوران قرنطینه واسه کنکور درس بخونم حتما علاوه بر

خوندن کلی کتاب غیر درسی دو تا کار دیگه میکردم :

1) مطالبی میخوندم پیرامون آموزش تکنیک های نویسندگی  ( گفته بودم مقام استانی دارم ؟ الان

گفتم ! ) و حتما "چیزی" تو این دوره مینوشتم که بعدا بهش افتخار کنم

2 ) خودآموز شطرنج آموزش میدیدم (جمله بندی درست بود ؟ مقصود اینکه خودم شطرنج یاد میگرفتم)

سخته گفتنش ! باید لحن باشه کنارش حتما !!

شطرنج همیشه از فانتزی های ذهنم بوده ، اینکه بلد باشم ، بازی کنم و با افتخار یه نفر که ادعای

شطرنج بازیش میشه رو ببرم ! اما غیر از اسم مهره ها و حرکت های مجازشون چیزی بلد نیستم !

یعنی بازی و  اصول بازی و نمیدونم اون فوت و فن ها رو منظورمه ، اونا رو بلد نیستم

 

 

شبتون بخیر

خوابتون عمیق :)


خلاصه بگم و برم بخوابم

یکشنبه رفتم پیش دکترم

گفتم بی خواب شدم تا 7 صبح با هیچ ترفندی خوابم نبرده و اومدم بگم از فلان دارو خوردم که خوابیدم

ترسیدم. گفتم چون شما در دسترسم نبودید با م یکی از استادهام از فلان دارو خوردم .

چیزی نگفت سر ت داد فقط

گفتم سردردم خیلی بهتر شده ولی سرگیجه نه ، همونه

دوز داروی ضد سرگیجه رو بالا برد ، ضد افسردگی همون ،یه سرکوب کننده cns واسه سردردهام

هم همون قبلی و یه خواب آور متفاوت با اون که خودم

میخوردم اضافه کرد ، شب اول که داروی جدید رو خوردم باز بدنم به قبلی عادت داشت و خوابم نبرد

ولی از شبهای بعدش بهتر شدم ، الان اوضاع خوابم خوبه ، مث قبل شدم ، خلقم به مدد دارو ها خوبه

درس میخونم ، تست میزنم ، رویا میبافم ولی تقریبا هیچ تفریحی تو قرنطینه ندارم

حتی کتاب غیر درسی هم نمیخونم ، دلم نمیاد انگار حس میکنم حتی بهتره اون نیم ساعت کتاب غیر

درسی خوندن رو واسه کنکور بخونم شاید 2 نفر جلو بیفتم . نمیدونم نتیجه کنکور چی بشه .

 

من یه بار درمان افسردگی رو سپردم به روانپزشک ولی خب . نمیدونم واقعا اون خوب عمل نکرد یا

خودم دوره درمان رو درست تکمیل نکردم . حالا که علائمم جسمی شده درمان رو سپردم به

متخصص مغز و اعصاب و امیدوارم امیدوارم امیدوارم بتونم افسردگی رو شکست بدم.

 

هیچ برنامه و ایده خاصی برای آینده ندارم

فعلا خیلی روتین طور دارم پیش میرم ، و فکر میکنم دوره ی قرنطینه ی متفاوتی با بقیه ی هم سن

های خودم میگذرونم  !  قرنطینه ی درس آلود !

امروز داشتم فکر میکردم اگه قرار نبود تو این دوران قرنطینه واسه کنکور درس بخونم حتما علاوه بر

خوندن کلی کتاب غیر درسی دو تا کار دیگه میکردم :

1) مطالبی میخوندم پیرامون آموزش تکنیک های نویسندگی  ( گفته بودم مقام استانی دارم ؟ الان

گفتم ! ) و حتما "چیزی" تو این دوره مینوشتم که بعدا بهش افتخار کنم

2 ) خودآموز شطرنج آموزش میدیدم (جمله بندی درست بود ؟ مقصود اینکه خودم شطرنج یاد میگرفتم)

سخته گفتنش ! باید لحن باشه کنارش حتما !!

شطرنج همیشه از فانتزی های ذهنم بوده ، اینکه بلد باشم ، بازی کنم و با افتخار یه نفر که ادعای

شطرنج بازیش میشه رو ببرم ! اما غیر از اسم مهره ها و حرکت های مجازشون چیزی بلد نیستم !

یعنی بازی و  اصول بازی و نمیدونم اون فوت و فن ها رو منظورمه ، اونا رو بلد نیستم

 

 

شبتون بخیر

خوابتون عمیق :)


اگه دقیقا تو همین روزها برم پیش دکتر جدید و دقیق دقیق براش افکار تو ذهنم رو بگم ارجاعم میده

به یه روانپزشک اونم سریعا دستور بستری مینویسه، بعد موقعی که وارد بخش بشم و پرستار ها

رفتار های عجیب و غریب تری ازم ببینن احتمالا زنگ بزنن رزیدنت کشیک و اونم بیاد دستور مهار و

آمپول هالوپریدول بایپریدین بنویسه  و منم که به هدفم رسیدم اجازه میدم درست به تخت با بندهای

چرمی مهارم کنن و بعد از تزریق دارو یه خواب عمیییییق میرم بعد خواهش و تمنا میکنم که تو اتاق

انفرادی نگهم دارن.

 

 

خدایا یادته بهت گفتم اگه فلان چیزو بهم ندی هیچ وقت حالم خوب نمیشه ؟

ندادی ! و بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت حالم خوب نبود ،هیچ وقت ، هربار اومدم سر خودمو با چیزی

گرم کنم نشد که نشد ، حواست هست ؟

یادته گفتم اشکال نداره مهم نیس سعی میکنم یادم بره ، فلان چیزو بهم بده دیگه هیچی ازت

نمیخوام ، بازم ندادی ! یادته چقدر التماس کردم و اشک ریختم و گفتم خدا لطفا لطفا لطفا اینو بده بهم

ندادی. گذشت . من باز اشک ریختم ، گریه کردم ، گشتم گشتم گشتم تا چیزی پیدا کنم که حالم

باهاش خوب بشه . رسیدم به ا.د ، گفتم هرچی ندادی مهم نیس ، هرچی هم از این به بعد ندی

مهم نیس ، تنها ا.د رو ازت میخوام ، یادت میاد ؟ ندادی ! جالبه نه ! اینقدر ا.د رو به من ندادی که 2 ماه

پیش دیدم رفت . کجا ؟ اون سر دنیا ، فلوریدا !

الان حالم بده . چی ازت بخوام ؟ چی ازت بخوام که بهم بدی ؟


مونده بودم که چی باید ازت بخوام.

چیزی نخواستم و کمتر از 24 ساعت چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاد!

تقریبا اون مدتی که اوج علائم جسمی افسردگیم بود و اوج روزای سخت و درس نخوندن

و وقت از دست دادنم بهم برگشت ، بدون اینکه ازت بخوام !

بهم "وقت" دادی و میدونم حالا ازم میخوای که "لیاقت" داشتنم رو ثابت کنم !

مطمئن باش همه ی تلاشمو میکنم ، به قول فلانی " حیدری پاش وایمیسم "

 

 

(به محاوره ها ایراد نگیرید )


13 اردیبهشت 97 و 98 نمایشگاه کتاب تهران بودم

سال 97 اولین بار بود میرفتم و خب همه چیز نمایشگاه واسم تازه بود ، بهترین قسمتش همون

دیدن آقای یوسف علیخانی بود که باهاش عکس گرفتم و کتابمو امضا کرد

 

سال 98 هم که قرار بود مستر شین رو ببینم ، نمایشگاه برام تازه نبود ولی دیدن مستر شین

هیجان و دلهره آور بود . خوش گذشت ، روز بعدش که از خواب بیدار شدم، وقتی به دیروزش

فکر کردم اصلا باورم نمیشد ! جالب بود برام ، اون همه آدم فرهیخته و خبرنگار یه جا ندیده بودم :)

 

سال 99 : نشسته پشت میز و در حال خر خونی ، در حالی که یه چشمم اشکه و یکیش آه و

خون گریه میکنم و میگم خدا اگه قبول نشم دیگه نه من نه تو :(

 


خیلی وقته میخوام بنویسم اما واقعا فرصت نمیشه

هر روز ، 7_10 ساعت درس میخونم ، حدودا 200 تا تست میزنم و شب در حالی در هیچ خوابی تو

چشمام نیس قرصهای شبگاهیم رو میندازم بالا و چشم بندم رو میبندم و میخوابم و به مدد قرصها

به خواب عمیق میرم

و صبح دوباره همین برنامه ، امسال نمیتونم روزه بگیرم ، دلیلش خیلی چیزهاس هم سردرد و

سرگیجه هام، هم دارویی که باید 12 ساعتی بخورم و هیچ جوره نمیشه با روزه داری ساعتش

رو تنظیم کرد ،و مشکلی که جدیدا اضافه شده ! سوزش معده!  بله باید بگم :

گل بود به سبزه نیز آراسته شد !!!!

 

اوضاع خلقیم چندان خوب نیس ، حس میکنم این ضد افسردگیه ک میخورم زورش نمیرسه ! باید قوی

تر باشه، حالا باید ببینم دکتر جدید تو ویزیت جدید قبول میکنه یا نه

 

من تازه دیشب با نویسنده ای به اسم غزاله علیزاده آشنا شدم که سال 75 خودکشی کرده ، از صبح

که بیدار شدم کلی واسه دل خودم و دل سوخته ی غزاله گریه کردم ، کلییییییی ها ! عجیب بود

ولی خالی شدم ، یکی از بدی های دارو های دکتر میم این بود که انگار اشک چشمامو خشک کرده

بود ! یه وقتایی وااااقعا دلم میخواست از ته دل گریه کنم ولی هیچ اشکی سرازیر نمیشد و فقط من

بودم و چشمهایی که به رو به رو خیره شده بودن . ولی الان ی چیز خوبی ک هست اینه که میتونم

گریه کنم ، گریه واقعا نعمته آدم خیلی سبک میشه ،خیلی .

 

تصمیم قطعیمو گرفتم و به خانواده هم اعلام کردم : امسال برای اولین و آخرین بار تو زندگیم امتحان

ارشد علوم پزشکی میدم، اگه قبول شدم چه عالی ، اگه . واسه همیشه دست از درس خوندن

میکشم .

 

ولی قلبا دلم نمیخواد دست از درس خوندن بکشم، من دلم پیشرفت میخواد .دلم درس خوندن تو

دانشگاه های خوب ، نه ، دانشگاه های عالی میخواد .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها